مقالات توفان ارگان مرکزی حزب کارایران شماره ۳۰۸ آبان ماه۱۴۰۴
را
ملاحظه فرمائید
***
به مناسبت دومین سالگرد عملیات قهرمانانه طوفان الاقصی
دوسال ازنبرد
قهرمانانه جنبش مقاومت فلسطین علیه یکی ازقدرتمند ترین ارتش خاورمیانه، دشمن
متجاوز وصهیونیست واربابش امپریالیسم آمریکا وکل جهان غرب می گذرد. باتوجه به مجموعه حوادث خونین در
دو سال گذشته و از جمله نسل کشی و جنایتهای
شنیع صهیونیستها در غزه، این پرسش مطرح است که دستاوردهای عملیات طوفان
الاقصی، چه میباشد که باتوجهبه این حجم از خسارتهای جانی و مالی، توجیهکننده
اقدام سازمان مقاومت حماس و سایرجریانات سیاسی جنبش مقاومت فلسطین باشد؟در پاسخ به
این سؤال باید گفت:
یکم -عملیات نظامی طوفان الاقصی، یک
اقدام دفاعی مشروع در برابر قوای متجاوز وعلیه جنایتها، ظلمها و کشتارهای بیرحمانه
٧۵ ساله
صهیونیستها در سرزمین فلسطین بود.
این عملیات
شگرف که مرزهای مصنوعی فلسطین اشغالی را درنوردید و حصارهای امنیتی آن را درهم
شکست، نه تنها افسانه «ارتش شکستناپذیر» را باطل ساخت، بلکه معادلات راهبردی
خاورمیانه را دستخوش تحولی بنیادین کرد. در حالی که اسرائیل با حمایت تمامقد
ساکنان کاخ سفید جنگی ویرانگر را بر غزه تحمیل کرده و طبق گزارشهای سازمان ملل تا
سپتامبر ۲۰۲۵، بیش از ۶۶ هزار فلسطینی را به قتل رسانده و ۱۵۰ هزار تن را مجروح ساخته است، طوفان الاقصی فراتر از یک درگیری نظامی، به نماد
مقاومت پایدار بدل شد و جهان را به بازنگری جدی در مسئله فلسطین واداشته است.
دوم: طوفان الاقصی را باید نه با
معیارهای لحظهای و اخبار روزمره، بلکه باید درترازوی تاریخ و آیندهپژوهی و دریک
چشم انداز راهبردی تحلیل کرد.
شکست صهیونیستها درعملیات طوفان
الاقصی، یک شکست ترمیمناپذیر است. دیگر شرایط رژيم صهيونيستي اسرائیل، به شرایط
قبل از عملیات طوفان الاقصی بر نمیگردد. سرزمینهای اشغالی که روزی برای مهاجرت
یهودیان، سرزمین رؤیاها با جاذبههای فراوان بود،اینک تمامی جذابیتهای خود را
ازدستداده است. بر اساس یک نظرسنجی داخلی از ساکنین یهودی در سرزمینهای اشغالی،
یکسوم آنان تمایل به مهاجرت داشته و از این جمعیت، حدود هشتاد درصد را جوانان
تشکیل میدهند؛ بنابراین عملیات طوفان الاقصی، روند مهاجرت معکوس را پدید آورده
است.
سوم:-دوسال جنگ نابرابر صهیونیستها
در غزه و ناتوانی آنان در آزادی اسرا، خلع سلاح حماس و کوچ اجباری مردم غزه از یکسوی،
و اجبار صهیونیستها برای خروج از بحران از طریق مذاکره با حماسی که در پی نابودی
کامل آن بودند از دیگر سوی، نشان میدهد که رژیم صهیونیستی پس از دو سال جنگ تمامعیار
در یک جغرافیای محدود آن هم با حمایت همهجانبه کشورهای غربی، به هیچ یک از اهداف
تعیین شده اش نرسید. این مهم از قدرت مقاومت
جنبش فلسطین وتوده مردم و ناتوانی رژیم صهیونیستی حکایت میکند. حکایتی که
ترسیمکننده آینده است. دو سال مقاومت حماسی، دو سال
مقاومت مرگ وزندگی در مقابل ارتش متجاوز و خون ریز صهیونیستی، یکی از شاهکارهای
تاریخ بشری است، شاهکاری که افسانه قدرقدرتی و شکست ناپذیری ارتش اسرائیل با
اینهمه حمایت مالی و تیلیغاتی امپریالیسم آمریکا و کل جهان غرب را درهم شکست.تمام
اهداف ارائه شده برای خلع سلاح جنبش مقاومت فلسطین با شکست روبرو شد و ارتش
اسرائیل را دربن بست کامل قرار داد.
چهارم: امروز به یمن حمله
طوفان الاقصی مسئله فلسطین دوباره به اولویت نخست افکار عمومی جهانی بدل شد،
مشروعیت و محبوبیت جنبش مقاومت فلسطین افزایش یافت، همبستگی داخلی و بین المللی
عمق بیشتری پیدا کرد و پروژه معامله قرن و طرح «دبیسازی غزه» عملاً با بنبست
روبهرو شد. یکی از ابعاد کمتر دیدهشده، شکست امپراتوری رسانهای غرب در مدیریت
افکار عمومی بود. برای نخستینبار، روایت رسمی آنها در مقابل تصاویر واقعی کشتار
غیرنظامیان و بمباران بیمارستانها فروپاشید. شبکههای اجتماعی پر از روایتهای
مردمی شد که دروغپردازی رسانههای جریان اصلی را بیاعتبار کرد. این تغییر، تنها
یک اتفاق مقطعی نبود، بلکه نشان داد دوران یکسویهگویی رسانههای امپریالیستی
غربی به پایان رسیده و مخاطبان جهانی در حال بازتعریف منابع خبری و اعتماد خود
هستند.
پنجم: رسانههای غربی تلاش بس عبثی
کردند برای عوام سه روایت جعلی را القا کنند:
اینکه عملیات متهورانه طوفان
الاقصی "توسط خود رژیم صهیونیستی اسرائیل طراحی شده تا سازمان مقاومت حماس
وکل جنبش فلسطین وکل فلسطین را قربانی
کند، اینکه مقاومت برآورد درستی از شرایط نداشته و در خامی به دام افتاده است...."
اما واقعیتها چه میگویند؟
نخست، اگر طراحی از جانب تلآویو بود، چرا ساختار امنیتی رژیم در همان ساعات
ابتدایی دچار فروپاشی شد و چرا ارتش اسرائیل به چنین شوک بیسابقهای گرفتار آمد؟
دوم، عملیات نتیجه بیش از یک سال برنامهریزی و آمادهسازی بود، جزئیاتی که تنها با
بلوغ اطلاعاتی و سازمانی قابل تحقق بود. سوم، بهجای فروپاشی مقاومت، موج حمایت
مردمی و سیاسی از فلسطین درسراسر جهان و حتی در قلب اروپا و امریکا به اوج رسید.
این شواهد نشان میدهد که آن ادعاها چیزی جز ابزار جنگ روانی برای سرپوش گذاشتن
بر شکست نبود.-خسارتهای وارده مادی به فلسطینیها
و مردم غزه، جبرانپذیر است و شهدای این ملت رزمنده ، با افتخار راه مقاومت واز خودگذشتگی را برگزیده، خود را فدای
آرمان رهایی میهن کرده و سرافرازان همیشه تاریخ خواهند بود.
ششم: عملیات طوفان الاقصی، نگاه مردم
در سراسر جهان نسبت به فلسطینیها و صهیونیستها را واقعی کرد. با واقعی شدن نگاهها،
امروز منفورترین رژیم در نزد افکار عمومی ملتها، رژیم صهیونیستی است. امروز
درسراسر جهان، وجدان بشریت بیدار شده، همه خواهان آزادی سرزمینهای اشغالی و
نابودی اسرائیل نسل کش هستند. ناوگان جهانی صمود، نمادی از بیداری جهانی در موضوع
فلسطین است. این تحول در نگاهها و باورها، از نظر صاحبنظران، تهدید اصلی رژیم
کودک کش اسرائیل ارزیابی میشود. تهدیدی که با بمب و موشک هم نمیتوان آن را نابود
کرد.بنابراین مردان و زنان رزمنده فلسطینی در غزه با عملیات طوفان الاقصی، کاری
بزرگ و با دستاوردهای بزرگ انجام دادند. آنان گرچه هزینههای سنگینی پرداختند، لکن
آن چه به دست آوردند، بسیار بزرگتر از آن چیزی میباشد که هزینه کردند. آن چه
مردم غزه با مقاومت بینظیر خود وجنبش مقاومت با عملیات طوفان الاقصی به دست
آوردند، ازشروط لازم دریک افق تاریخی برای نابودی قوای اشغالگر و آزادی سرزمینهای
فلسطین است. روندهای شکلگرفته در میان ملتهای مختلف در جهان، تحت هیچ شرایطی
متوقف ویا تغییر نخواهد کرد. امروز آزادی فلسطین، در حال تبدیلشدن به یک مطالبه
جهانی است. مطالبهای مبتنی بر بیدارشدن و زنده شدن وجدان بشریت که ده ها سال در
خواب و غفلت به سر میبرد. مطابق
نظرسنجی جدید NyTimes/Siena؛ برای
نخستین بار در تاریخ آمریکا، میزان آمریکاییهایی که با فلسطین ابراز همدردی میکنند
از میزان آمریکاییها که با اسرائیل ابراز همدردی میکنند، پیشی گرفته است. به طوری
که این روزها ۳۶% مردم
آمریکا از فلسطین و ۳۵% از اسرائیل حمایت میکنند.
همچنین مطابق این نظرسنجی ۴۰% مردم آمریکا باور دارند که
اسرائیل به طور عمدی در حال کشتار غیرنظامیان است. علاوه بر این، مطابق نظرسنجی
جدید دانشگاه کویینیپیاک، این روزها ۵۰ درصد مردم آمریکا باور دارند که
اسرائیل در غزه "نسلکشی" میکند.
یک نظرسنجی جدید از دانشگاه
کویینیپیاک نیز نشان میدهد، این روزها ۵۰ درصد مردم آمریکا باور دارند که
اسرائیل در غزه "نسلکشی" میکند. همچنین بیش از ۶۰ درصد آمریکاییها با هرگونه کمک
نظامی به اسرائیل مخالف هستند.
- مطابق نظرسنجی جدید واشنگتن پست، حتی این روزها
۶۱% یهودیان آمریکا باور دارند که
اسرائیل در حال ارتکاب جنایت جنگی در غزه است. ۳۹% نیز باور دارند که اسرائیل در
غزه نسلکشی میکند.
مطابق یک نظرسنجی جدید، اکثر
بریتانیاییها (۵۵٪) با عملیات
نظامی اسرائیل در غزه مخالفند و ۸۲% از این مخالفان میگویند
اقدامات اسرائیل در غزه معادل نسلکشی است.
یک نظرسنجی در ماه می ۲۰۲۵ نشان داد که ۸۰ درصد از آلمانیها معتقدند
اقدامات نظامی اسرائیل در غزه غیرقابل توجیه است و تنها ۱۲ درصد از آن حمایت میکنند.
مطابق نظرسنجی موسسه پیو، ۷۵% هلندیها این روزها به اسرائیل
نگاه منفی دارند و تنها ۲۱% نگاه مثبت دارند.
در ۲۴ ماه اخیر شهرهای مختلف اروپا و
آمریکا شاهد اعتراضات چند صد هزار نفری و بی سابقه در حمایت از فلسطین بوده است در
ایتالیا بیش از دو میلیون نفر در اعتصاب سراسری یکروزه و تظاهراتی در حمایت از
غزه و در اعتراض به محاصره دریایی اسرائیل شرکت کردند.
در ماههای اخیر، شمار کشورهایی
که دولت فلسطین را بهعنوان یک کشور مستقل به رسمیت شناختهاند، افزایش چشمگیری
داشته است. تا سپتامبر ۲۰۲۵، ۱۵۷ کشور از ۱۹۳ عضو سازمان ملل متحد (حدود ۸۱ درصد) دولت فلسطین را به رسمیت
شناختهاند. از جمله می توان به انگلستان ، فرانسه و کانادا و بلژیک....نام برد.
آری، پدیدایی چنین وضعیتی در جهان،
به جز با هزینههای سنگین ناشی از عملیات طوفان الاقصی، ممکن نبود. آیندگان بهتر و
راحتتر میتوانند نسبت بهدرستی کار جنبش مقاومت در انجام عملیات طوفان الاقصی
قضاوت کنند؛ چرا که پیامدهای مثبت این عملیات در آینده، بیشتر از امروز آشکار
خواهد شد.
هفتم:٧ اکتبرنقطه عطفی درافشاء
اپوزیسیون مزدورو اسرائیلی درمیان ایرانیان، تجزیهطلبان، فرقه رجوی،
پهلویچیها، چپهای ضدکمونیست، ضد کارگرانی
که خود را به البسه کارگری ملبس کردهاند، یاران
غائله زن زندگی آزادی، همدستان نازیهای اوکراین، سازمانهای ساختگی«حمایت از حقوق
بشر»، «کانونهای ادبی و فرهنگی» و... بود. ازاین تاریخ کسی نمیتواند چهره خود را
در پشت دهها هزار کودک فلسطینی کشته شده پنهان کند و از«جنایات حماس» و «حق دفاع
از خود» اشغالگر و متجاوز به دفاع برخیزد. امروز پس از دو سال از توحش وبربریت
رژیم صهیونیستی حتی یک گروه ازآنها نیز حاضر نشد ازمبارزه مردم فلسطین دفاع کند و
همه آنها در کنار اربابشان اسرائیل ایستادند. در میان اپوزیسیون نیز این شکاف عمیق
ایجاد شد و صف میهندوستان و درندهخوها از انسانهای شریف جدا گردید. اپوزیسیون
مزدور اسرائیل که آرزوی نابودی سازمان فلسطینی حماس را در سر میپروراند عملا
خواهان تکرار همان سناریو در ایران است و سالهاست در عرصه دروغ و دغل، فقدان
اخلاقیات، بیپرنسیپی، جعل اخبار و شایعات، آمادگی ذهنی را برای تجاوز به ایران
فراهم میآورد. پس ماهیت مبارزه، جنگی میان میهندوستان و ایرانستیزان مزدور است.
امروز همه
آن سوپر انقلابیون "چپی" که پشت غائله زن زندگی آزادی سنگر
گرفته بودند با تشدید بحران درمنطقه وادامه تعرضات صهیونیست ها به ملل مستقل وجنبش
های ملی و در تجاوز دوازده روزه به ایران
بار دیگر با پرچم ورشکسته وخائنانه "نه به جنگ،
نه به دیکتاتوری، نه به جنگ ونه به جمهوری اسلامی" به میدان آمدند از صلح سخن می گویند و از مبارزات موهومی توده های
فلسطین به رهبری رهبران موهومی انقلابی و سکولار برای فریب مردم سخن میرانند.این
درحالیست که حتی یک نفراز آنها درعمل، که معیار یافتن حقیقت است، درنمایشات
اعتراضی میلیونی سراسرجهان شرکت فعال وروشن نداشته وبرعکس مرتب خود را پشت کمینگاه
«به ما مربوط نیست»، این "جنگ دوقطب ارتجاع" است«به زیان خلقهای فلسطین،
لبنان، یمن و ایران... مردم منطقه است نقش ارتجاعی ومخربی در جنبش ضد
اشغال ونسل کشی که دو سال است در سراسرجهان جریان دارد ایفا کرده و همچنان می
کنند.
باید سیاستهای
سلطهطلبانه صهیونیستی که بر اهداف منافع امپریالیستی غزب، غارتگری وعظمتطلبانه
استوار است و براساس نفی حقوق ملت فلسطین و قتل و جنایت و نسل کشی ترسیم گردیده، محکوم شود و با افشای سیاست جنگ
طلبانه اسرائیل و حامیان امپریالیستاش از ادامه کشتار ونسل کشی ممانعت به عمل
آوریم.حمایت از ملت فلسطین و جنبش مقاومت فلسطین ودرراسش سازمان مقاومت حماس وظیفه
انترناسیونالیستی حزب ما وهمه احزاب و سازمان های مارکسیستی لنینیستی در سراسر
جهان است.
ننگ بر
جریاناتی که تحت نام "چپ" های کارگری جز مزدوری وهمدستی با امپریالیسم
وصهیونیسم آبرویی برای خود باقی نگذاشته اند!!
هشتم: توافق آتشبس غزه؛
قبل ازهرچیزحاصل ایستادگی ملت قهرمان فلسطین بود که پروژههای اشغالگرانه و
فاشیستی رژیم اسرائیل برای تسلیم و کوچ اجباری را به شکست کشاند. هدف جنبش
مقاومت فلسطین در دوسال گذشته خاتمه دادن به کشتار و تثبیت پیروزی تاریخی در هفتم
اکتبر و به شکست کشاندن همه طرح های مبتنی بر کوچ دائمی،اشغال غزه توسط ارتش
رژیم صهیونیستی و خلع سلاح مقاومت بوده
است.
مهم ترین
آموزه این رخداد تاریخی تا همین مقطع نیز بنیادین است و هیچگاه نباید فراموش کرد
که اگر تمام توان تسلیحاتی ازسراسر عالم تجمیع شود، در برابر اراده و ایمان واستقامت
وپایداری مردم یک باریکه بدون هیچ دارایی و امکانی عقب نشینی کرده و کوتاه می
آیند. تاریخ هشت دهه اخیر نشان داده هیچ
طرح صلحی بدون حفظ حقوق کامل فلسطینیان راه به جایی نخواهد برد و محکوم به شکست
خواهد بود.
طرح«صلح
ترامپ» نیز اگر بر مدار شروط مقاومت فلسطین نباشد به همان دلیلی شکست خواهد خورد
که پیمان ابراهیم به بنبست رسید و قرارداد اسلو پیش از آن باطل گردید، زیرا این
طرحها ریشه اصلی مشکل را نادیده میگیرند. طوفان الاقصی که جهان را به حرکت
درآورد وارکان رژیم صهیونیستی را تکان داد
حاصل سیاست های استعماری صهیونیستی و
پایمال کردن حقوق طبیعی خلق فلسطین است.نبرد ملت قهرمان فلسطین برای کسب استقلال
ملی و بیرون ریختن همه متجاوزین صهیونیست ادامه خواهد داشت.
زنده باد
نبرد قهرمانانه جنبش رهایبخش فلسطین علیه متجاوزین صهیونیست!
زنده باد
نبرد انقلابی طوفان الاقصی !
***
"مجمع انتقالی بینالمللی غزه" گیتا" (GITA) یک طرح استعماری
حق تعیین سرنوشت واقعی و تحقق یک کشور
مستقل فلسطینی خواست همه مردم فلسطین است. این خواستهها در تضاد کامل با یک
"رژیم انتقالی" همانند گیتا (GITA) است که از خارج هدایت میشود.
ساختار و منطق قدرت این طرح که گویا
"تونی بلر" (نخست وزیر سابق انگلستان) آن را تنظیم کرده است، استعماری است.او با تکبر استعماری خود، خواستههای
فلسطینیان برای صلح پایدار را نادیده میگیرد. این طرح را در بهترین حالت میتوان
به عنوان یک راه حل موقت "تکنوکراتیک" و فریبکارانه در نظر گرفت.
جنبش مقاومت فلسطین
تحت رهبری سازمان حماس پیشاپیش مخالفت خود
را چنین اعلام داشت :
" تونی بلر —
معمار ویرانی عراق — در غزه جایی ندارد. "این موضع نشانهی رد کامل تلاشی است
که آمریکا برای بازگرداندن قیمومیت استعماری بر ارادهی مردم فلسطین در پوشش «صلح»
آغاز کرده است. همان غربی که در نسلکشی غزه شریک بود، اکنون میخواهد ویرانهها
را نیز «اداره» کند.باید تاکید شود که موضع حماس دراین مورد مشخص موضع همه
سازمانهای فلسطینی است و جملگی وحدت نظر دارند.
تونی بلر و جرج بوش
نمایندگان انگلیس و آمریکا دستشان به خون میلیونها عراقی آغشته است وباید دریک داد
گاه بین المللی محاکمه و مجازات شوند. بلر یک جنایتکار جنگی است چه حقی دارد رهبری
مدیریت غزه را بعهده گیرد!! سازماندهی غزه وکلا فلسطین وظیفه جنبش مقاومت فلسطین و
مردم فلسطین است ونه جانورانی نظیر بوش وبلر و ترامپ.....این حیوان صفتان
امپریالیست باید گورشان را از فلسطین گم کنند.
اصولا الگوهای استعماری، حقوق بینالملل -
به ویژه حق تعیین سرنوشت ملت های تحت ستم - را در نظر نمی گیرند، زیرا که آنها در درجه اول قصد ادامه
اعمال سلطه خود را دارند.
منطق "گیتا" آنطور که وانمود می
شود ساختار قدرت برای یک رژیم انتقالی است.
طرح گیتا در نظر دارد که بازسازی و اداره
غزه تا حد زیادی توسط بازیگران بینالمللی انجام و کنترل شود و نمایندگان فلسطینی
تنها نقشهای فرعی ایفا کنند.
این طرح یک شورای بینالمللی مدیریت
انتقالی با اختیارات گسترده را پیشنهاد میدهد که در ابتدا توسط هفت تا ده عضو
مستقر در خارج از غزه (در العریش، مصر) رهبری میشود و توسط شورای امنیت سازمان
ملل تأیید میشوند. در این شورا تنها یک فلسطینی عضو خواهد بود - "از بخش
تجاری یا امنیتی" - در حالی که بقیه کرسی ها با چهرههای بینالمللی، سیاسی
یا اقتصادی پر خواهد شد. ملاحظه می کنید که
برای "مشروعیت" بخشیدن به این شورای کذایی، از چه عدم تقارن
تحقیرآمیزی استفاده می شود.
پیشنویس فاش شده این طرح، اعضای این شورا را از "چهرههای برجسته
خارجی" دست چین کرده است.
چنین ساختاری به معنای سلب قدرت اقتصادي،
سیاسی، علمی و عملی از فلسطینی ها خواهد
بود. قدرت قانونگذاری و اجرایی در غزه برای "دوره انتقالی" (که معلوم
نیست چه مدت طول خواهد کشید) کاملاً در دست شورای بینالمللی مذکور خواهد بود.
طبق پیشنویس مذکور، گیتا میتواند تصمیمات
الزامآور صادر کند، قانون تصویب کند و مناصب ارشد را پر کند. به این معنی که زین
پس این مقامات خارجی هستند که برای مردم غزه
تصمیم میگیرند. نقش فلسطینی ها به نقشهای اجرایی، یعنی "عمله و
اکره" محدود میشود و بنابراین تابع قوانین و تصمیمات یک شورای خارجی خواهند
بود. این یعنی حاکمیت مطلق استعمار نوین بر نوار غزه و کرانه باختری.
از شرق اورشلیم هم خبری نیست زیرا که ازسوی امپریالیسم آمریکا
قبلا برای هميشه با سخاوت تمام به دولت
صهیونیستی اسرائیل بخشیده شده است.در ضمن هیئت مدیره شورای مذکور، در صورت
لزوم، حد اکثر به شورای امنیت سازمان ملل گزارش خواهد داد و نه به مردم غزه.
این ساختار یادآور حکومتهای تاریخی تحت
قیمومیت یا سرپرستی استعمارگران کهن است.
طبق گزارشهای موجود، این طرح به صراحت بر
اساس مأموریتهای انتقالی قبلی سازمان ملل (نظیر تیمور شرقی، کوزوو و غیره) ریخته
شده است. هیچ تاریخی برای پایان مشخص مأموریت شورا (گیتا)
و انتقال قدرت به حاکمیت فلسطینی ها قید نشده است.
در حالی که برنامهریزان
امپریالیسم قول میدهند که گیتا اداره امور را "به تدریج" به یک تشکیلات
خودگردان اصلاحشده فلسطینی واگذار خواهد کرد، بهيچوجه مهلتهای مشخصی در این
زمینه تعیین نشده اند. البته افق زمانی به طور مبهم تا پنج سال قید شده است.
دقیقاً همین عدم تعهد است که حکومتهای
تاریخی تحت قیمومیت یا سرپرستی استعمارگران کهن را، که طبق گزارشهای موجود، به
صراحت بر اساس مأموریتهای انتقالی قبلی سازمان ملل نظیر تیمور شرقی، کوزوو و غیره
بنا شده است را در خاطرات زنده می کند.
با این تفاوت که طرح گیتا فاقد عنصری با
چنین مأموریتهایی است. هیچ تاریخی برای پایان مشخص مأموریت شورا (گیتا) جهت
انتقال قدرت به حاکمیت فلسطینی ها قید نشده است.
دقیقا همین عدم تعهد است که از سوی کشورهای
عربی با انتقاد مواجه شده است، زیرا هیچ تضمینی در مورد زمان واقعی به دست آوردن
مجدد اقتدار کامل دولتی توسط فلسطینیها وجودندارد. البته برای بنیامین
نتانیاهو آشکارا یک مزیت است، زیرا نفوذ
دولت صهیونیستی اسرائیل را کماکان تضمین میکند.
نکته مهم دیگر اینست که از نظر ساختاری،
طرح گیتا به معنای جداسازی نهادی غزه از کرانه باختری است. این پیشنویس، غزه را
به عنوان یک قلمرو اداری جداگانه، با حاکمیت تحت سلطه خارجی، جدا از تشکیلات به اصطلاح خودگردان مستقر در رامالله،
تعریف کرده است. فلسطینی ها هشدار میدهند که این امر باعث ایجاد یک حوزه قضایی و
اداری موازی در غزه میشود و فلسطین را به عنوان یک نهاد سیاسی واحد عملاً تقسیم
میکند.
خاویر ابوعید، عضو سابق تیم مذاکرهکننده
سازمان آزادیبخش فلسطین، تأکید میکند که توافقنامه ی اسلو، غزه و کرانه باختری
را به عنوان یک نهاد یکپارچه به رسمیت شناخته است. با این حال، طرح گیتا غزه را از
نظر قانونی از کرانه باختری جدا میکند و نحوه اتحاد مجدد این سرزمینها را
"به امان خدا" سپرده است. حتی مقامات درگیر در مذاکرات اذعان میکنند که
فلسطینیها حداکثر شرکای فرعی در چارچوب گیتا خواهند بود.(؟!!)
واشنگتن پست آن را با سخنان یک مقام
فلسطینی خلاصه میکند: "شما شورایی با اکثریت خارجی خواهید داشت که برای
فلسطینیها در غزه قانون وضع میکند."(!!) دقیقاً همین سناریو - حکومت خارجی
در غزه - است که به حق سوءظن عمیقی را در میان بسیاری از فلسطینیها برمیانگیزد.
مضمون خواستههای صلح فلسطینیها چیست؟
1 - در مرکز موضع فلسطینیها، حق تعیین سرنوشت
ملی قرار دارد که با اشغال فلسطین وتجزیه آن به دوبخش از سال 1948 رقم خورد. ایجاد یک کشور مستقل و دارای حاکمیت واحد فلسطینی در کلیه سرزمینهای اشغالی از سال 1948 وحق مسلم بازگشت 8 میلیون پناهندگان
فلسطینی واخراج حضور غیر قانونی چند میلیون صهیونیست واراداتی از اروپا و آمریکا
از سرزمین فلسطین وحاکمیت جامع برکل
سرزمین خود نیز از اولویتهای اصلی وآرمان خلق فلسطین هستند.
2 – در مرحله کنونی «مسئولیت کامل اداره و امنیت غزه را باید
فلسطینیها به عهده گیرند.این کار باید از طریق یک کمیته انتقالی جداگانه فلسطینی
حداکثر با حمایت سازمان ملل وممالک بی طرف
انجام شود.
3- حاکمیت فلسطین باید با رای مردم این مرز وبوم
تعیین شود و دست بالا را داشته باشد. هرگونه کمک یا نظارت بینالمللی باید محدود
به زمان باشد و با پیشرفت آشکار به سوی تشکیل کشور مرتبط باشد.
در مقابل، طرح گیتا،
در مورد حاکمیت دولت و سایر نگرانیهای اصلی فلسطینیان عامدانه سکوت اختیار کرده
است.
مقامات آمریکایی
اکنون ادعا میکنند که این طرح 20 مادهای "درب معتبری" را به روی یک
دولت فلسطینی آینده خواهد گشود!! اما واقعیت اینست که به طور خاص، این طرح بیان میکند
که پس از خلع سلاح موفقیتآمیز غزه (حماس) و بازسازی، باید مسیری برای تشکیل یک
دولت مستقل فلسطینی پدیدار شود. اما، این مسیر در عین حال به صراحت مشروط است: طرف
فلسطینی ابتدا باید یک برنامه اصلاحات جامع را تکمیل کند و "توسعه غزه را
ارتقا دهد" قبل از اینکه یک دولت مستقل بتواند به واقعیت تبدیل شود. به عبارت
دیگر، حق فلسطینیان برای تعیین سرنوشت خود - که به خودی خود یک اصل غیرقابل نقض حقوق
بینالملل است - مشمول یک شرط اصلاحی، به این معنی است که: «وحشیها باید ابتدا
متمدن شوند!!!»
الزام به این نکته
که: "حق تعیین سرنوشت مردم فلسطین غیرقابل سلب است و نباید تابع هیچ شرطی
باشد." و اخیرا دیوان بینالمللی دادگستری نیز آن را تأیید کرده است، برای
استعمار گران که چنگالهای خود را برای بلعیدن غزه تیز کرده اند، فاقد ارزش و
اعتبار است.
از سوی دیگر، طرح
استعماری "گیتا"، آینده سیاسی غزه را وقیحانه به "ارزیابی مطلوب
بازیگران بینالمللی"، یعنی ایالات متحده آمریکا، تونی بلر ، نهادهای مالی
بینالمللی و...) گره میزند، که باید ابتدا، «بلوغ» نهادهای تشکیلات خودگردان
فلسطین را ارزیابی کنند!!! از نظر تاریخی، این یادآوری مهلکی از رویههای استعماری
است که سازمان ملل متحد، در اوایل سال ۱۹۶۰ به شدت علیه آن هشدار داده بود: «فقدان
بلوغ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی یا آموزشی، هرگز نباید به عنوان بهانهای برای تعیین
حق تعیین سرنوشت باشد."
آیا این استعمار گران
خرفت یا مغرض و یا هردو، نمی دانند که حماس با بودجه ای، که قبل از جنگ اخیر به 38
میلیارد دلار در سال رسیده بود، غزه را از
سال ۲۰۱۶ به
بهترین نحو اداره می کرد؟ حماس با تمام دشواری هایی که محاصره صهیونیست های
جنایتکار برای آنها بوجود آورده بودند، از اقتصاد، آموزش -تا سطح عالی دانشگاه -
بهداشت، درمان وحتی تا حدودی تکنولوژی
مدرن و... بر خوردار بود؟
وانگهی نبود «بلوغ»
سیاسی، اقتصادی، اجتماعی یا آموزشی هرگز نباید و نمی تواند به عنوان بهانهای برای
به تأخیر انداختن استقلال یک کشور استفاده شود. این دقیقاً همان نقشه شوم سلطه
استعماری است که تا زمانی که قدرتهای خارجی (گیتا) فلسطینیها را «آماده برای
تشکیل کشور» تشخیص ندهند، ادامه خواهد یافت!
یکی از شروط اصلی
فلسطینی ها، پایان کامل اشغال و محاصره غزه و نوار باختری توسط دولت غاصب اسرائیل
است. اما "گیتا" در اینجا فقط یک رویکرد غیرمستقیم ارائه میدهد. در
حالیکه این نهاد استعماری تحویل تدریجی بخشهایی از غزه به یک گروه حافظ صلح بینالمللی
به رهبری اعراب را در نظر دارد، که باید خروج ارتش اسرائیل از این مناطق را به
تدریج ممکن سازد، رهبری اسرائیل آشکارا تأکید میکند که «کنترل امنیتی بر غزه را
ارتش این کشور حفظ خواهد کرد،صرف نظر از برنامههای آینده».
بنابراین، طرح گیتا
بهيچوجه تضمین نمیکند که غزه از حکومت نظامی خارجی آزاد شود. برعکس: این خطر وجود
دارد که محاصره کنونی توسط اسرائیل با یک «رژیم امنیتی» تحت نظارت بینالمللی
جایگزین شود، حتی اگر مردم فلسطین با آن موافق نباشند!
علاوه بر این،
فلسطینیها خواستار حفظ وحدت سرزمینی غزه و کرانه باختری هستند، که گیتا به هیچ
عنوان از آن سخنی به میان نمی آورد!
به این
ترتیب، تشکیل گیتا عملا تهدیدی است برای ایجاد جدایی ابدی میان غزه و کرانه
باختری. فلسطینیها صریحاً نسبت به پذیرش راه حلهای این چنینی، که نقش نمایندگی
رهبری مشروع فلسطینی ها را تضعیف کند، نخواهند پذیرفت.
طرح استعماری
"گیتا" عملا تضعیف رهبری مشروع فلسطینی ها است که نه تنها حماس که
"تشکیلات خودگردان" را هم دور میزند و در عوض ساختارهای جدیدی ایجاد میکند.
نکته با اهمیت دیگر
اینکه، طرح گیتا فاقد هرگونه بحثی در مورد حق بازگشت و غرامت برای پناهندگان
فلسطینی است. درحالی که نمایندگان فلسطینی بر یک راه حل عادلانه برای مسئله
پناهندگان اصرار دارند، گیتا غزه را به صورت جداگانه بررسی میکند وحتی مفاهیم
اقتصادی امپریالیستی نظیر ابتکارات سرمایهگذاری، مشارکتهای دولتی-خصوصی را ارائه
میدهد، که اساسا نه تنها پاسخگوی نیازهای جمعیت آواره که جمعیت کل فلسطین اشغالی
نیز نیست.
به طور خلاصه، این
طرح جایگزین یک راه حل سیاسی جامع، آنطور که فلسطینیها خواستار آن هستند یعنی
پایان اشغال ومحاصره غزه و رود اردن وکنترل این منطقه توسط خود فلسطینی ها تحت
رهبری سازمان ها واحزاب ونمایندگان واقعی
مردم تحت نظارت سازمان ملل متحد و قوانین
معتبر بینالمللی است.
از دیدگاه فلسطینیها،
طرح استعماری گیتا عمدا سعی در به محاق بردن آرمانهای آنها دارد. طرح مذکور به جای پرداختن به ریشههای درگیری -
اشغال، آوارگی، وضعیت بیدولتی و... - قصد دارد غزه را "آرام" کند! بدون
اینکه به فلسطینیها حق حاکمیت شایستهشان را بدهد، تا بتوانند بدون "سر
خر" برنامه های استعماری خود را پیاده کنند. این اختلاف بنیادین بین حل مسئله
به شیوه تکنوکرات های مامور امپریالیسم و آرمانهای سیاسی مشروع خلق قهرمان
فلسطین، همان چیزی است که طرح گیتا را برای فلسطینیها غیرقابل قبول میکند.
راه حل نهایی
ملت فلسطین برای رهایی ملی تشکیل خودمختاری ویا دولت کوچک
«مستقل فلسطینی» درکنار یک رژیم صهیونیستی اشغالگر که اکثریت خاک فلسطین را در
تصرف خود دارد قابل دوام نیست و هر لحظه
امکان حمله نظامی و محاصره و نابودی این "دولت مستقل" وجوددارد.
تاریخ چند دهه اخیر نشان داده طرح دودولت
در سرزمین اشغالی فلسطین عملی نیست و تا کنون باشکست روبرو شده است. محو نظام
استعماری صهیونیستی فاشیستی آپارتاید با برگزاری انتخابات آزاد و رای برابر
همه شهروندان ساکن فلسطین وبازگشت 8 میلیون فلسطینی پناهنده واخراج میلیونها
یهودیان صهیونیست وارداتی که هیچ تعلق فرهنگی وعاطفی وملی به سرزمین فلسطین ندارند
تحت نظارت سازمان ملل متحد برای تاسیس یک نظام واحد دمکراتیک برای همه
ساکنین جغرافیای فلسطین همانند آفریقای جنوبی راه حل عملی و کم هزینه ترین راه
برای تحقق چنین حکومتی است وجزاین راهی برای رهایی ملی فلسطین وجودندارد.
-قطع جنگ، پایان
اشغال نظامی و حق تعیین سرنوشت، با رجوع به آرای مردم فلسطین، آری!
برنامه توطئه آمیز و استعماری امپریالیسم و صهیونیسم، نه!
***
خطر حمله
احتمالی مجدد نظامی به ایران و آشفتگی داخلی
امپریالیسم و صهیونیسم
در منطقه با شناختی که از ایران دارند و اطلاعاتی که بدست آوردند،بویژه پس از
جنگ دوازده روزه می دانند جامعه ایران چه نقاط ضعفی دارد، تاثیرات
بحران آب و برق ، افزایش نرخ دلار وکاهش
ارزش پول ملی ، گرانی ونارضایتی عمومی وتشدید تنشهای درون حاکمیت
ایران تا به چه اندازه است .آمریکا می
داند رژیم جمهوری اسلامی در میان مردم نه محبوب است و نه مطلوب و به این جهت فاقد
پایگاه مردمی است. این همان ابزار قدرتی است که رژیم جمهوری اسلامی برای تداوم
استقلال ایران فاقد آن است و به این جهت منافع حاکمیت خویش را بر منافع ایران مرجح
می بیند وعقب نشینی های حکومت تحت رهبری
سید علی خامنه ای در جهت حفظ نظام است.
آمریکائی ها اخیرا به
روشنی بیان کرده اند که مسئله آنها، مسئله غنی سازی وهسته ای نیست. مسئله موشکی
وخلع سلاح ایران دردستور کار است.آنها در
گذشته حق مسلم مردم ایران را که مورد
تائید همه ممالک غیر متعهد جهان و تمامی خلقهای جهان است در حرف به رسمیت
شناختند، ولی در عمل شرط و شروطی را به ایران تحمیل کردند که آن حق تنها یک شیر بی
یال و دم اشکم بر صفحه کاغذ شود و بدون
نتیجه عملی باقی بماند. آنها با بمباران تاسیسات هسته ایران نشان دادند مذاکره
سیاسی وروابط دیپلماتیک کشک است وبا حمله نظامی در حین مذاکره چهره کریه و فاشیستی
وسلطه گرانه واستعماری خود را به نمایش گذاشتند.
سخنان اخیر نتانیاهو که اساسا این حق را به رسمیت نمی شناسد و وقیحانه از
سرنگونی رژیم وتجزیه ایران سخن گفته است. امپریالیسم آمریکا و رژیم صهیونیستی
اسرائیل علنا با توسل به تهدید نظامی خودرا برای حمله مجدد به ایران آماده می
کنند. ترامپ مانند همه روسای جمهور پیشین همیشه دروغ گفته وسند جعل کرده است. حریف
را به مذاکره دعوت کرده اما با بمباران و ترور جانش را گرفته است. بمباران هوایی
ایران وقطر درحین مذاکره تله ای حساب شده برای نابودی حریف بود. لذا هرگز نباید به
امپریالیسم آمریکا اعتماد کرد. وعده آتش بس مکرر درغزه و ادامه بمباران وترور
رهبران جنبش فلسطین توسط اسرائیل از ماهیت فاشیستی وتبهکارانه این رژیم جعلی بر می
خیزد. آنها فقط به عهد شکنی و حفظ منافع آزمندانه خویش تعهد دارند و مقید اند.
وعده امپریالیسم و صهیونیسم وعده گرگ به گوسفندان است. امپریالیستها امروز در پی
شبه استدلالات جدیدند و می گویند که اگر امروز آنها از بمب اتمی ایران در کنار امر
غنی سازی اورانیوم سخن می رانند و خطر ایران را گوشزد می کنند و هوادار راست
آزمائی!!؟؟ و اعتماد به ایران هستند، منظورشان بیشتر و در ماهیت امر مسئله امنیت
اسرائیل است. ایران باید امنیت اسرائیل را تامین کند و نگرانی های نتانیاهو را بر
طرف کند. این امنیت می تواند نه تنها با بمب اتمی، بلکه به طرق دیگر نیز که ایران
در آنها بنحوی سهم دارد، به خطر افتد. اگر ایران بمب اتمی نداشته باشد، که ندارد،
ولی به هر صورت امنیت اسرائیل را به نحوی تهدید کند، نباید انتظار همکاری با
آمریکا را داشته باشد. اما خود مفهوم امنیت اسرائیل بسیار قابل تفسیر بوده و شامل
کل سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در برخورد به مسئله فلسطین و یا سوریه و یا
نیروهای مقاومت در لبنان و... نیز می گردد. آمریکا در کادر تقاضای "تضمین
امنیت اسرائیل" که مسئله هسته ای ایران را در متن آن قرار می دهد، در واقع
خواهان تغییر سیاست خارجی ایران در منطقه می باشد. بیکباره شما از حق مسلم ایران
در غنی سازی اورانیوم که حالا مورد "تائید" امپریالیسم است(فراموش نکنیم
که تا زمانی که جرج بوش پسر سر کار بود این حق را به صراحت و بی شرمی رد می
شد-توفان) به تضمین امنیت اسرائیل می رسید. پس روشن است که حل مسئله اتمی ایران یک
بسته کامل و پیچیده است که از سیاست خارجی ایران تا سیاست اقتصادی ایران و
امتیازاتی که باید به بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان تجارت جهانی و
منطقه آزاد تجارتی و... تعلق گیرد را در برمی گیرد. این قصه طبیعتا سر دراز دارد.
آن روز که ایران از قدرت بیشتری برخوردار بود، به خرافات تکیه کرد، تنها چاه
جمکران حفر کرد و امامزاده ساخت و تلاشی نکرد تا مانع دسیسه چینی امپریالیستها
گشته و ایران را برای مبارزه با این تحریمهای ضد انسانی که تجربه آن در عراق یک
میلیون کشته داشت، آماده کند. مافیائی حاکم در فکر چاپیدن و دزدیدن بود. قانقاریای
فساد از راس تا ذیل این حکومت را در بر گفته است و با این مواضع ضعیفی که اکنون
دارد، روشن نیست که تا چه مدت امکان مقاومت و عقب نشینی خیانتکارانه را دارا می
باشد. کشوری که نتوانسته باشد استقلال اقتصادی خویش را با این همه کادر تحصیل
کرده، منابع اولیه و سود سرشار ناشی از فروش نفت تامین کرده باشد، هم زمینه را
برای زد و بند جناحهای در قدرت با امپریالیسم فراهم می کند، هم به ورشکستگی و
وخامت اوضاع بیشتر دامن می زند و هم با فضاحت و ننگ و خفت بیشتر تسلیم امپریالیسم
و صهیونیسم میگردد. تنها کشوری قادر است استقلال سیاسی خویش را حفظ کند که به
مردم تکیه کند. حقوق مردم را برسمیت بشناسد، شورای نگهبان فاقد صلاحیت و مرکز
دسیسه و توطئه را منحل کند، اجازه فعالیت احزاب انقلابی و نیروهای میهنپرست و
ایراندوست را بدهد، اتحادیه های کارگری را آزاد کند. در یک کلام دموکراسی را در
ایران مستقر سازد که شرط آن آزادی فعالیت کمونیستی است، تا مردم بدانند که از چه
چیز باید در مقابل هجوم امپریالیستها دفاع کنند. رژیم جمهوری اسلامی با سیاست
سرکوبگرانه و ضد مردمی خویش به بن بست رسیده ا ست. جناحهای مافیائی به جان هم
افتاده اند تا هر کدام به بهترین نحوی جیب خود را پر کنند. آقازاده ها با دزدیهای
کلان به مردم فخر می فروشند و مظاهر دزدی و فساد را به نمایش می گذارند. به نظر
نمی رسد که رژیم جمهوری اسلامی از این خفت کمر راست کند. فشار از جانب امپریالیستها
و صهیونیسم، فشار از جانب مردم و نزاع مفتخورها و فاسدها و آدمکشهای در قدرت که
در قتلهای زنجیره ای و کشتار زندانیان سیاسی دست داشتند وضعیت پیچیده ای را ایجاد
کرده است که مسیرش در جهت تامین منافع امپریالیستها در ایران خواهد بود. رژیمی که
به مردمش تکیه ندهد و دستآوردهای انقلاب را حفظ نکند ناچار است مجددا نوکری
امپریالیسم را بپذیرد و به ژاندارم منطقه بدل شود.
***
نئولیبرالیسم ونقش آن
درقبال دولت
نئولیبرالیسم مستلزم یک دولت قوی و مداخلهگر
برای درک درست امرحاکمیت و دستگاه عظیم
دیوانسالاری که آن را اعمال میکند، ضروری است که از سطح توصیفات سیاسی فراتر
رویم و به بنیادهای فلسفیِ مفهوم «دولت» در جامعهی طبقاتی نظر بیفکنیم. دولت -
صرفنظر از شکل آن- ماهیتاً هیچگاه نهادی بیطرف و برفراز منافع طبقاتی نبوده و
نیست. دولت، در ذات خود، ابزاری است در دست طبقه حاکم برای حفظ سلطه اقلیت و سرکوب
سیستماتیک طبقات زیردست و به تبعیت واداشتن اکثریت آحاد جامعه. کارکرد اصلی دولت،
تضمین نظم موجود - یعنی نظمی که روابط تولیدیِ مسلط و نابرابر را بازتولید میکند
- از طریق انحصار اعمال قهر مشروع است. دستگاه قضایی، پلیس، ارتش و دیوانسالاری،
همگی در خدمت این هدف نهائی گرد هم میآیند.
اکنون، با این چارچوب نظری، میتوان پدیده
به ظاهر متناقض نئولیبرالیسم را تحلیل کرد: چگونه ایدئولوژیی که شعار «کنار کشیدن
دولت از اقتصاد» را میدهد، در عمل به تقویت بیسابقه نقش دولت در خدمت به سرمایه
میانجامد؟
نئولیبرالیسم هرگز در پی «نفی دولت» نبوده
است. آرمان آن، تغییر کارکرد دولت است: از دولتی که - دستکم درحد بیان متعهد به
نوعی رفاه جمعی و تعدیل نابرابریها بود، به دولتی که تماماً و آشکارا در خدمت
«تأمین امنیت سرمایه» است. این تغییر کارکرد، خود نیازمند یک اراده سیاسی قهرآمیز
است: نئولیبرالیسم مستلزم یک دولت قوی و مداخلهگر است تا بازارهای مورد نظر خود
را - از طریق خصوصیسازی اموال عمومی، سرکوب اتحادیههای کارگری، لغو مقررات امنیت
کار و محیطزیست، و انعقاد پیمانهای تجاری نابرابر - «بسازد». این کنار کشیدن
نیست، یک بازتعریف مداخله است. مداخله به سود سرمایه. هنگامی که انحصارات بزرگ از
طریق رانت و خصوصیسازی شکل میگیرند، دولت باید از آنان در برابر خطر رقابت واقعی
و - مهمتر از آن - در برابر خشم اجتماعیِ ناشی از غارت و نابرابری محافظت کند.
این همان «امنیت سرمایه» است. اینجاست که ماهیت واقعی دولت به عریانترین شکل خود
ظاهر میشود. هنگامی که سیاستهای نئولیبرال - که ذاتاً به تشدید نابرابری میانجامند
- منجر به «طغیانهای اجتماعی» میشوند، دولت میبایستی با تمام قوای قهر خود وارد
میدان شود. پلیس ضدشورش، قوه قضائیه، زندانها و قوانین امنیتی، همگی بسیج میشوند
تا این اعتراضات را «با خشونت خاموش» کنند. هدف، تضمین تداوم انباشت سرمایه است،
حتی اگر به بهای سرکوب خونین نارضایتیهای برحق تمام شود.
بنابراین، در عصر نئولیبرالیسم، دولت نه
تضعیف که تحول مییابد. از «دولت رفاه» (که البته خود نیز نهایتاً در خدمت ثبات
سرمایهداری بود) به «دولت-نگهبان» تبدیل میشود، اما نه نگهبانی برای مردم، بلکه
نگهبانی برای بانکها و انحصارات. نقش آن، تضمین این است که «ناترازی» و «برتری
منافع سرمایه بر منافع جامعه» - که ذات نظام سرمایهداری است - هرگز به چالش کشیده
نشود. درک این ماهیت دوگانه و به ظاهر متناقض دولت نئولیبرال - که از یک سو «دستش»
را از اقتصاد بیرون میکشد (از بخشهای اجتماعی) و از سوی دیگر «مشتش» را برای
سرکوب گره میکند - کلید فهم این مسئله است که چرا شعار «مقابله با فساد» یا
«اصلاح اقتصادی» بدون نقد و مبارزه با خودِ دستگاه دولتیِ حافظ این نظم، محکوم به
شکست است. بنابراین، در دوره نئولیبرالیسم، دولت کوچک نمیشود(دولت درقبال سرمایه
داران وبانکداران....کوچک نمی شود بلکه
درقبال نیازهای مردم کوچک می شود) ، بلکه
متمرکزتر و خشنتر میگردد. بودجه آن از بخشهای اجتماعی (آموزش، بهداشت، رفاه)
کاسته و به بخشهای امنیتی-نظامی و دیوانسالاریِ حافظ منافع انحصارات افزوده میشود.
درک این نقش دوگانه و دیالکتیکی دولت - که
همزمان هم «کنار میکشد» (از مسئولیتهای اجتماعی خود) و هم «پیش میآید» (با مشت
آهنین برای سرکوب) - شرط لازم برای هرگونه تحلیل واقعبینانه از شرایط کنونی است
حال به
نمونههایی از سه کشور محوری جهان سرمایهداری به آمار و ارقام رسمی استناد
می کنیم که به وضوح نشان میدهد چگونه رشد نئولیبرالیسم، منجر به تمرکز قدرت دولتی
و افزایش قهر سیستماتیک شده است.
ایالات متحده، الگوی بیبدیل یک دولت
نئولیبرال است که همزمان با شعار مقرراتزدائی، به عظیمترین دستگاه نظارتی و
نظامیگری در تاریخ بشر تبدیل شده است. بودجه پایه وزارت دفاع آمریکا از حدود ۲۹۷ میلیارد دلار در سال ۲۰۰۰به ۸۱۶.۷ میلیارد دلار در سال ۲۰۲۳رسیده است (افزایش بیش از ۱۷۵٪). بودجه «امنیت ملی» (شامل CIA، FBI، DHS و سایر نهادهای امنیتی) پس از حادثه ۱۱ سپتامبر به شکل انفجاری رشد کرد. بودجه
بخش «امنیت داخلی» (Homeland
Security) از ۱۶.۲ میلیارد دلار در سال ۲۰۰۲ به ۹۷.۳ میلیارد دلار در سال ۲۰۲۳ افزایش یافته است. بر اساس گزارش
«افشاگران عدالت» (Project on
Government Oversight)، بودجه کلی «جامعه
اطلاعاتی» (Intelligence Community)
آمریکا که زمانی
محرمانه بود، اکنون به بیش از ۱۰۰ میلیارد دلار در سال میرسد.
در قبال این برنامههای رفاهی مانند «کمک
به خانوادههای دارای کودکان نیازمند» (TANF) در عمل قدرت خود را از دست دادهاند. ارزش
واقعی کمکهای این برنامهها در بسیاری از ایالات به شدت کاهش یافته و تعداد
خانوارهای تحت پوشش آن ثابت مانده یا کاهش یافته است، در حالی که فقر افزایش
یافته. بودجه مسکن عمومی و برنامههای کمک به اجارهنشینان کمدرآمد همواره تحت
فشار کاهش بوده است، در حالی که بودجه پلیس به طور مداوم افزایش یافته است. «تفویض
اختیارات پلیس» (Qualified
Immunity) که به
مأموران پلیس مصونیت قضایی گستردهای در برابر خشونت میدهد، نمونهای از نهادینهسازی
خشونت سیستماتیک است. آمریکا با داشتن حدود ۲۵ درصد از زندانیان کل جهان، بالاترین نرخ
زندانی شدن در جهان را دارد. این سیستم عظیم «صنعت زندانهای خصوصی» به یک ماشین
سودآور برای سرمایه تبدیل شده که نیازمند جریان دائمی زندانی است.
بریتانیای تاچری نمونه اولیه اجرای نئولیبرالیسم
با ابزار دولت متمرکز بود.
برنامههای ریاضت اقتصادی (Austerity) پس از بحران ۲۰۰۸ به بهانه کاهش کسری بودجه، منجر به کاهش شدید
هزینههای عمومی شد. بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۹، بیش از ۳۰ میلیارد پوند از بودجه شوراهای محلی برای
خدمات اجتماعی سالمندان، خدمات جوانان و کتابخانهها کاسته شد. بودجه نیروی پلیس
نیز در ابتدا کاهش یافت، اما این کاهش به طور نامتناسبی بر پلیس محلی (Community Policing) تأثیر گذاشت، در حالی که واحدهای تخصصی سرکوب و
ضدتروریسم تقویت شدند.
بریتانیا یکی از پیشرفتهترین و فراگیرترین
سیستمهای نظارت تصویری (CCTV) در جهان را دارد. قوانین ضدتروریسم به طور
فزایندهای برای لغو کردن حق اعتراض و تجمع مسالمتآمیز مورد استفاده قرار گرفتهاند.
قانون «پلیس جنائی، محکومیت و دادگاهها» (PCSC Act) در سال ۲۰۲۲، اختیارات گستردهای برای پلیس در جهت
محدود کردن اعتراضات فراهم کرد و عملاً حق اعتراض را جرم انگاری کرد.
فرانسه نمونه بارز استفاده از قهر دولت
برای اجرای سیاستهای نئولیبرال در برابر مقاومت گسترده اجتماعی است. امانوئل
مکرون در آغاز دوره ریاستجمهوری خود، «مالیات ثروت» (ISF) را لغو کرد و آن را با «مالیات بر املاک» (IFI) جایگزین کرد که تنها به املاک مسکونی اعمال میشد و باعث شد ثروتمندان
میلیاردها یورو در مالیات پسانداز کنند. همزمان، بودجه بیمارستانهای عمومی و
سیستم بهداشت و درمان تحت فشار قرار گرفت که منجر به اعتراضات گسترده پرستاران و
کادر درمان شد. جنبش «جلیقهزردها» نمونهای آشکار از این پدیده بود. دولت برای
سرکوب این اعتراضات مردمی علیه افزایش قیمت سوخت و بیعدالتی، قوانین فوقالعاده (state of emergency) را اعمال کرد. بر اساس گزارش سازمان عفو بینالملل،
نیروهای پلیس فرانسه در سرکوب این اعتراضات از خشونت بیتناسب و غیرقانونی، شامل
استفاده گسترده از گلولههای لاستیکی (LBDs که منجر به کوری و مصدومیتهای شدید شد،
استفاده کردند. هزاران نفر بازداشت و محکومیتهای سریع شدند.
این آمار و ارقام به وضوح نشان میدهند که
نئولیبرالیسم نه تنها دولت را کوچک نکرده، بلکه آن را به سمتی سوق داده که خشونت
سیستماتیک را نهادینه کند. بودجه و قدرت دستگاههای امنیتی، پلیسی و نظامی به طور
مداوم افزایش یافته، در حالی که شبکه امنیت اجتماعی برای فقرا به عمد تضعیف شده
است. هدف نهایی، ایجاد دولتی است که بتواند از طریق انحصار قهر، نظم مورد نیاز
برای تداوم انباشت سرمایه توسط یک طبقه خاص را - حتی در برابر خشم و اعتراض اکثریت
جامعه - اجرا و تضمین کند. مبارزه واقعی، مبارزهای است سیاسی برای مصادره این
دستگاه قهر از دست طبقه حاکم و بازتعریف آن بر پایه منافع اکثریت جامعه.
***
رسانه های امپریالیستی حامیان دروغین طبقه
کارگر ایران
«انسانها درسیاست همیشه قربانیان ساده دلِ فریب
وخود فریبی بوده و خواهند بودتا زمانی که نیاموزند منافع طبقاتی این یا آن گروه را
در پشت عبارت های اخلاقی ،مذهبی ، سیاسی و اجتماعی و وعده های آنها جستجو کنند ». « سه منبع و سه جزء مارکسیسم» ( لنین)
متاسفانه برخی از فعالین کارگری ساده اندیشانه
تصور می کنند ارزشهائی ماوراء طبقاتی به نام حقوق بشر وجود دارد که مورد حمایت
حتی امپریالیستهاست . درصورتی که واقعیتهای روزمره زندگی نشان
دهنده این است که « حقوق بشر » ابزاری در دست آنها برای پیشبرد
منافع طبقاتیشان می باشد. آنها اساساً برای بشر پشیزی ارزش قائل نیستند! از همین
رو مبارزه برای تحقق حقوق بشر بایداز مبارزه بر ضد امپریالیسم و صهیونیسم و ارتجاع
داخلی بگذرد. حقوق بشر امپریالیستی حقوق بشری است که ابناء بشر را به دسته ای از انسانهای
مستحق شکنجه و بی حقوق و وحشی و غیر متمدن، با حجاب و مسلمان و مسلمان سیاسی و یا
به دسته دیگری از انسانهای به اصطلاح “لائیک“، “مدرن“، بی حجاب و مسلمان غیر
سیاسی، هوادار خصوصی سازی، سازمان تجارت جهانی، جامعه باز … که شایسته برخورداری
از حقوق بشر هستند تقسیم می کند.
در مصاحبه تلویزیونی خبرنگار بی بی سی چند سال قبل از مرگ مادلین آلبرایت، وزیر خارجه
وقت آمریکا از او، در مورد تاثیر تحریمهای اقتصادی در عراق می پرسد "درعراق
پانصد هزار کودک عراقی مرده اند که از تعداد قربانیان هیروشیما هم بیشتر است. آیا
نتیجه ارزش این را دارد؟" و آلبرایت در پاسخ می گوید که «این انتخاب بسیار
دشواری است اما ما فکر می کنیم بهایی که می پردازیم ارزش آن را دارد».
می بینید: به همین سادگی، این 500000 کودک اساساً
در قاموس آنها بشر نیستند که حقوقی داشته باشند! در دوسال اخیرهر روز شاهد بمباران
و کشتار زن و کودک فلسطینی در غزه توسط هواپیماهای اسرائیلی هستیم که با حمایت آمریکا ودول اروپایی صورت می
گیرد.بیش از هفتادهزار فلسطینی در دوسال اخیر در غزه جان باختند آنها" بشر
محسوب نمی شوند"!
این حضرات امپریالیستها که تا به حال در کشورهای
متعددی از جمله در کره و کوبا و عراق و ایران و لیبی و سوریه .... از حربه تحریم
علیه مردم و به منظور برانگیختن و ایجاد شورش علیه دولت مرکزی استفاده کرده اند (
همچنانکه با راه انداختن تظاهرات با کاسه و قابلمه خالی علیه دولت آلنده زمینه های
کودتا علیه اورا فراهم کردند ) و اصلا جان مردم هم برایشان پشیزی ارزش نداشته است
، چگونه نگران مشکلات و وضعیت معیشت و خواستهای طبقه کارگر شده اند که در رسانه
های خود، بخشی را، به مسائل کارگران اختصاص داده اند؟
آنها با صراحت ،تمام بار ها هدف از تحریمها را
ایجاد زمینه برای شورشهای اجتماعی علیه حکومت مطرح کرده اند تا بتوانند درشرایطی
که حاکمیت درضعف کامل و رو در روی مردم قرار دارد به تسلیم کامل وادارند ویا
سرنگونش کنند و کشور را تکه پاره و چپاول کرده و به زیر سلطه کامل خود در
آورند.درجنگ دوازده روزه نیز حساب ویژه ای برای شورش کارگران وتوده مردم باز کرده
بودند که خوشبختانه با شکست روبرو شدند.
امپریالیستها ازطرفی با تحریم فروش کالاها و
لوازم و قطعات و مواد اولیه صنایع و تحریم
خرید نفت و مبادلات بانکی ، کارخانه ها را به ورشکستگی و کارگران را به بیکاری می
کشانند و از طرف دیگر توسط رسانه هائی مثل رادیو فردا ، منو تو وایران اینترناشنال
و بی بی سی و دویچه وله ورادیو زمانه
....و غیره برای کارگران و بازنشستگان در ظاهر اشک تمساح میریزند و در واقع از تشدید گرفتاریها و مشکلات و
مصائب کارگران دلشان از شادی پر میزند که به هدفشان که تشدید هر چه بیشتر بحران و
نارضایتی بوده است نزدیک شده اند.
جالب اینجاست که رسانه های امپریالیستی وقاحت و
بیشرمی را به جائی رسانده اند که خود را نه تنها دلسوز کارگران بلکه مدافع منافع
ملی ایران هم می خواهند جا بزنند. دونالد ترامپ از طرح" اسرائیل بزرگ"
حمایت کرد ودرگذشته نیز"دیک چنی" معاون ریاست جمهوری جرج بوش پسر با
صراحت اعلام کرده که" قصد دارند ایران را به 21 کشور کوچک تجزیه کنند" .
امپریالیستها ونوکران نئولیبرالشان در داخل
درتلاشند تا تسلیم وخیانت ملی رژیم را اقدامی در جهت دفاع از منافع ملی جلوه دهند
و برای این اقدام با اعتبار و نفوذ معنوی و شخصیت های کارگری مبارز هم بازی کنند.
طبیعی است که نباید دردام دشمن طبقاتی افتاد ، زیرا رسانه های امپریالیستی دنبال
منافع خود هستند. ممکن است استدلال شود باید از «هر وسیله و امکانی» برای رساندن
صدای طبقه کارگر به گوش مردم و جهانیان ودر جهت سازماندهی مبارزات آنها استفاده
شود. در این مورد باید توجه کرد که هدف مقدس اتحاد و همبستگی طبقه کارگر و
زحمتکشان به وسایل و امکانات سالم و بیش از هر چیز به رهبران و فعالینی صادق و
شجاع و مورد اعتماد و با نفوذ و خوشنام احتیاج دارد سلطنت طلبان با میلیاردها دلار ثروت دزدیده شده
از مردم و امکانات بسیار زیاد، یا سازمان فرقه مجاهدین رجوی با وجود میلیونها دلار
کمک مالی از دول غربی و درحال حاضر کمک اسرائیل و آمریکا و داشتن تلویزیون و
نشریات و شبکه های مجازی اما هیچگونه
پایگاهی در بین مردم ندارند.
باید مراقب بود و نتیجه سالها تلاش و کوشش و
فداکاری و مقاومت و ایستادگی را مفت و مجانی به پای دشمنان طبقاتی نریخت. نه رضا
پهلوی ونه مجاهدین و پیروان حزب اسرائیلی منصورحکمت وچپ های پارکابی امپریالیسم و
هیچ نیروی بورژوای ضد کارگری نمی تواندحامی و دلسوز کارگران ایران باشد.هدف همگی
اشان سوارشدن بر گرده کارگران و کشاندن آنها به زیر چتر ارتجاعی خود است.کارگران
ایران فقط با تکیه به نیروی مستقل خویش وآگاهی وتشکیلات است که می توانند ضمن مرزبندی روشن با متجاوزین خارجی کشان کشان
آزادی را به چنگ آورند وحق خود را از حلقوم رژیم حامی سرمایه داری بیرون کشند.
***
افشای نقشه جدید اسرائیل و آمریکا علیه
ایران از زبان علی لاریجانی
آیا احتمال حمله مجدد نظامی به ایران وجوددارد؟
اخیرا علی لاریجانی، دبیر شورای عالی امنیت
ملی، در برنامه تلویزیونی «همعهد»، مسائل مهم و حساس امنیتی را طرح کرد که بوی
ادامه حمله ای دیگر نظامی علیه ایران به مشام می رسد.وی درمورد بمباران مرکز هسته
ای ایران صریحا گفت :
"حالا به هر دلیل بحث شد و راههایی مشخص شد
و یک چارچوب تعریف شد، چون بخشی از مراکز هستهای بمباران شده بودند و بمباران
مرکز هستهای برای اولین بار در تاریخ انجام شد و نظامات جدید برای آنها نوشته شد
و در مصر توافق حاصل شد. زیر آن توافق زدن، اما دوباره روسها یک طرح برای حل
مسئله ارائه دادند ایران هم آن را پذیرفت. حتی یک طرح اروپایی هم مطرح شد و ایران
تمام راههای ممکن را پذیرفت و مذاکره در راههای مختلف انجام شد. غرب نمیخواهد
مذاکره واقعی کند." لاریجانی ادامه داد:
"چرا طرف مقابل نمیپذیرد؟ چون یک چیزی در
ذهنشان است و تصور میکنند که الان فرصتی دارند تا فشار بیاورند به ایران. بر اساس
اخبار به ما رسیده، غرب و اسرائیل این تلقی را دارند که اگر فشار اقتصادی بر ایران
وارد شود، ممکن است بحرانهای اجتماعی ایجاد شود و در این صورت راحتتر بتوانند با
ایران تسویه حساب کنند. فکر میکنم باید این کار را هم انجام دهند، چون ما همه راههای
ممکن برای جلوگیری از آن را رفتهایم. گفتهاند مذاکره با آژانس انجام شود و حتی
مذاکرات با آمریکاییها مطرح شد و گفته شد اگر شرطی دارید که نتیجه همان باشد که
میخواهید، انجام شود. رهبری فرمودند که این مذاکره نیست، اما اگر شرطی ندارد،
بروید در چارچوب «۱+۵» مذاکره کنید."
لاریجانی درمورد تهدیدات آمریکا مبنی بر
کاهش برد موشکی تصریح کرد:
"اما وقتی طرف آمریکایی صراحتاً میگوید
باید برد موشکهای شما زیر ۵۰۰ کیلومتر باشد، نشان میدهد که نمیخواهد مذاکره
واقعی کند. یعنی همه این راهها رفتیم، اما آنها در ذهنشان این است که فرصتی
دارند و باید از آن استفاده کنند تا بفهمند مقابل چه ملتی قرار دارند. درست است که
مشقتی برای کشور ایجاد میشود، اما باید تلاش کنیم و انشاءالله خدا هم کمک میکند
تا این مشقت، آنطور که آنها میخواهند ایجاد نشود، چون تحریمها به حدی گسترده
بوده که میتوان گفت یک اتحادیه از کشورهای تحریمشده شکل گرفته است."وی گفت:
پیشنهاد من در برجام این بود که برای حل اختلاف نظرها، یک نماینده از ایران، یک
نماینده از ۱+۵ و یک مرضیالطرفین تصمیمگیری کنند؛ برخی دوستان در ایران این را
نپذیرفتند. اسنپبک به نظرم مکانیسم خوبی نبود. اول آمریکا و بعد اروپاییها تخلف
کردند و حالا ایران را متهم به تخلف میکنند."
اسکای نیوز عربی نیز در گزارشی مدعی شد جنگ
بعدی ایران و اسرائیل احتمالاً در پاییز رخ خواهد داد و تهدید اصلی در این جنگ
برای اسرائیل موشکهای هایپرسونیک ایران است. در این گزارش آمده که ایران در واکنش
به حمله تازه اسرائیل از موشکهای رستاخیز استفاده میکند که برد سه هزار کیلومتری
دارند و حدود هشتاد سر جنگی 70 کیلوگرمی دارد! این وزن یعنی سرجنگی موشک رستاخیز
5.6 تُن است و این در حالی است که منابع غربی میگویند سنگین ترین سر جنگی که
ایران با موشک به سمت اسرائیل شلیک کرده تاکنون 2 تُن بوده است. احتمالاً منظور
اسکای نیوز از موشک رستاخیز موشک خرمشهر 5 است که وجودش تایید شده اما هنوز
تصاویرش رونمایی نشده است. اسکای نیوز میگوید استفاده از این موشکها از سوی
ایران که به ادعای این شبکه به سمت بندر حیفا یا تاسیسات اتمی دیمونا پرتاب میشود،
منجر به شکل گیری جنگ موجودیتی خواهد شد! پیشتر برخی منابع عربی از وقوع جنگ تازه
در اواخر سپتامبر ودر اوایل مهرماه 1404
پیشبینی کرده بودند که چنین اتقافی رخ نداده است.
واقعیت این است در شرایطی که نظم جدید
جهانی در حال گذار است ،رژیم صهیونیستی اسرائیل هم به عنوان بازیگر کلیدی درحفظ و
تقویت نظم امنیتی آمریکامحور درخاورمیانه ویا همان غرب آسیا به دنبال ارتقای
بازیگری و تأثیرگذاری خود در این منطقه است. با این حال، تحولات سالهای اخیر و
تلاش برای تحقق " پیمان ابراهیم" با شکست روبرو شده است. بررسی بسیاری
از شاخصهای مورد نظر در تحول منظومه امنیتی در غرب آسیا نشان میدهد اهدافی که در
پیمان ابراهیم مدنظر بود به طور کامل اجرا نشده با شکست روبرو گردید. راهبرد
اسرائیل در واکنش به هفتم اکتبر طوفان الاقصی، اتخاذ سیاست «بازی با ریسک بالا»
بود. اقداماتی که رژیم به صورت همزمان و در کوتاهمدت علیه غزه، لبنان، سوریه،
یمن، ایران و حتی برخی کشورهای حاشیه خلیج فارس – نظیر قطر – انجام داد، از منطق
«بازیگر عقلایی» تبعیت نمیکند؛ بلکه مبتنی بر راهبرد «مرد دیوانه» یا همان بازی
با ریسک بالاست. درواقع، تحلیلگرانی که با محاسبات عمومی و تاریخی مبتنی بر منافع
ملی به دنبال تحلیل رفتار پیشروی اسرائیل هستند و بر همین مبنا هرگونه اقدام مجدد
نظامی اسرائیل علیه ایران را «غیرمنطقی» و به تبع آن، با احتمال کم ارزیابی میکنند.رژیم
و کابینه بنیامین نتانیاهو، وضعیت کنونی منطقه غرب آسیا را «تهدید هویتی و ماهیتی»
ارزیابی میکند و بر همین مبنا، دست به بازی با ریسک بالا زده ومی زند. موفقیت نسبی اسرائیل در اتخاذ این
راهبرد اگرچه در جنگ 12 روزه به دیوار سخت ایران برخورد کرد؛ اما به قدری برای
صهیونیستها جذابیت دارد که به دنبال ادامه آن باشند؛ چراکه اگرچه احتمال موفقیت
در آن زیاد نیست؛ اما در صورت موفقیت، دستاورد عظیمی نصیب نظم امنیتی آمریکامحور
در غرب آسیا میشود که با منطقِ بازی با ریسک بالا همخوانی دارد.
نگاهی به رویدادهای میدانی هم این گزاره
را تقویت میکند که اسرائیل با همراهی عملیاتی آمریکا ، به دنبال تثبیت برتری
استراتژیک خود درمجموعه امنیتی غرب آسیاست. تعداد لانچرهای سامانههای پدافندی
«تاد» که در سرزمینهای اشغالی مستقر هستند، در همین چند هفته اخیر با رشد حدود
70 درصدی همراه بوده و از شش عدد به 10 لانچر رسیده است. همچنین با تجربه گرفتن از
درسهای واکنش سخت ایران در جنگ قبلی، ذخایر تسلیحاتی رژیم برای نبردهای طولانیتر
آماده شده است. برخی تحلیلگران، اقدامات اخیر اسرائیل علیه دوحه و آنکارا را نیز
نوعی هشدار به کشورهای منطقه برای فاصله گرفتن از همکاری با ایران در جنگ بعدی
ارزیابی کردهاند.
در چنین شرایطی، ایران هم باید چهارچوبهای
کلیشهای رایج در حوزه سیاست خارجی را که مرتبط با دوران پیشین نظام بینالملل
است، کنار گذاشته و مسیر تأمین منافع ملی خود را از راه بازی با ریسک بالا فراهم
کند. اقدامی که دبیر جدید شورای عالی امنیت ملیایران برای مدیریت پرونده خلع سلاح
مقاومت در لبنان انجام داد، نمونهای از اتخاذ موفقیتآمیز این راهبرد بود که
پرونده تضعیف شبکه مقاومت در منطقه را از اولویتهای بیروت خارج کرد. زمینهسازی
برای همکاری راهبردی با مسکو و پکن – که رایزنیهایی را تا مراحل بالا هم به دنبال
داشته – هم یکی دیگر از اقدامات ضروری برای انجام در زمان کوتاه است.
در این زمینه باید جسورانه تأکید کرد که
«قالبهای پیشین» نمیتوانند امنیت ملی ایران را تأمین کنند و باید «طرحی نو» - که
حتی میتواند شامل متممهایی برای قانون اساسی در حوزه سیاست خارجی و امنیت ملی
باشد – را در زمانی بسیار کوتاه عملیاتی کرد. منظور از این عبارت، بررسی برخی
پیشنهادها در زمینه همکاریهای سطح بالاتر نظامی ایران با کشورهای روسیه و چین –
نظیر احداث پایگاه نظامی و امضای توافق امنیتی راهبردی دوجانبه با پکن و مسکو –
است که در شرایط کنونی و به دلیل مغایرت با قانون اساسی در حوزه نظامی، قابل اجرا
شدن نیست ولی با طراحی یک متمم و تصویب آن از طریق سازوکارهای قانونی کشور، امکان
عملیاتیشدن خواهد داشت؛ چراکه جنگ احتمالی بعدی اسرائیل با ایران، هیچ شباهتی به
جنگ 12 روزه نخواهد داشت و نمیتوان و نباید با همان راهبردها – که البته موفق
بودند و مانع از اجراییشدن اهداف طرف اسرائیلی شدند ولی کاراییشان مربوط به همان
زمان است – به مقابله با عملیات نظامی تلآویو پرداخت.جان مرشایمر استاد مطرح
دانشگاه شیکاگو و نظریهپرداز برجسته مآمریکایی
ضمن بیان اینکه «اسرائیل فقط به فکر زمین بیشتر نیست بلکه پروژه اصلی،
تجزیه و ناتوانسازی همسایگان است»، تاکید کرد: «همان بلایی که بر سر سوریه و
لبنان آوردند، هدف بعدیاش ایران است... آنها میخواهند ایران را به قطعات کوچک و
بیدفاع تقسیم کنند...»
ازاین رو نباید به پیام اخیر نخستوزیر رژیم صهیونیستی در گفتگوی تلفنی
با رئیسجمهور روسیه ولادمیر پوتین مبنی بر" حل و فصل دیپلماتیک مسائل و تعهد
بیشتر و پرهیز از رویارویی با ایران" خوش بین بود .زیرا چنین پیام هایی آن
روی سکه مذاکرات غیر مستقیم با آمریکاست که به جنگ انجامید. باید سیاست اسرائیل
بزرگ صهیونیستی وتجزیه ایران را جدی گرفت واز خواب خرگوشی برخاست!
***
نقدی بر گفتمان تحقیرآمیز «تام باراک» در قبال غرب آسیا
اظهارات اخیر تام باراک، (Thomas J. Barrack Jr.) فرستاده ویژه آمریکا در امورسوریه، بار دیگر ماهیت نگاه
تحقیرآمیز و استعمارگرایانه امپریالیسم غرب را به نمایش گذاشت. او در مصاحبهای با
شبکه الجزیره، غرب آسیا (خاورمیانه) را نه بهمثابه یک منطقه تاریخی و تمدنی، بلکه
صرفاً مجموعهای از «قبیلهها و روستاها» معرفی کرد و حتی موجودیت دولت-ملتها را
در این بخش از جهان به محصول توافقات استعماری چون «سایکس–پیکو» (Sykes–Picot Agreement) فروکاست. این سخنان آشکارا بیانگر همان منطق دیرینهای است که
شرق را ناتوان از خودسازماندهی، و غرب را «معمار نظم» معرفی میکند؛ منطقی که نه
تنها با تاریخ و واقعیتهای اجتماعی غرب آسیا بیگانه است، بلکه در خدمت بازتولید
مداخلات و توجیه حضور قدرتهای خارجی در منطقه قرار دارد.
نگاهی دقیقتر به این مواضع نشان میدهد که
در پس ظاهر «صراحت» «باراک»، نوعی تقلیلگرائی خطرناک نهفته است. او با نادیده
گرفتن تمدنهای چند هزار سالهای چون ایران، بینالنهرین یا مصر، چنین وانمود میکند
که گویا پیش از خطکشیهای استعمار اروپایی، این سرزمینها فاقد هویت سیاسی بودهاند.
حال آنکه شواهد تاریخی خلاف این ادعا را اثبات میکنند: ایران به عنوان یک واحد
سیاسی مستقل، قرنها پیش از هر دخالت غربی در این جغرافیا وجود داشته؛ همانگونه
که امپراتوریهای منطقه بارها در مقیاسهای جهانی نقشآفرین بودهاند. در واقع،
آنچه در اوایل قرن بیستم رخ داد نه ایجاد ملتها از هیچ، بلکه تحمیل مرزهای مصنوعی
و ایجاد شکافهائی بود که آثارش تا امروز همچنان در تعارضات سیاسی و قومی مشاهده
میشود.
تناقض بزرگ سخنان «باراک» نیز در همینجاست:
اگر دولت-ملتهای منطقه چیزی جز ساخته و پرداخته قدرتهای استعماری نیستند، چرا
ایالات متحده خود را متولی روابط رسمی با همین دولتها میداند؟ چرا با آنان پیمانهای
امنیتی و اقتصادی امضا میکند، در امور داخلیشان دخالت میورزد و حتی سیاست تغییر
رژیم را در کشورهائی همچون عراق، لیبی و سوریه و از جمله ایران دنبال میکند؟ این
تناقض، بهخوبی نشان میدهد که هدف واقعی چنین اظهاراتی نه تحلیل واقعیت، بلکه
تضعیف مشروعیت ساختارهای موجود و آمادهسازی افکار عمومی برای مداخلات بیشتر است.
از سوی دیگر، روایت «باراک» عمداً بر
ناتوانی ملتهای منطقه در دستیابی به همگرائی سیاسی تأکید میکند. او هماهنگی میان
کشورهای غرب آسیا به روایت او «خاورمیانه» با بافت قومی و زبانی متنوع را «توهم»
مینامد. اما تاریخ معاصر نمونههای روشنی از همگرائیهای مؤثر را در برابر ما میگذارد؛
از «جنبش عدم تعهد» تا «مقاومت» مشترک در برابر اشغالگری و استعمار نوین. در واقع،
اگر همگرائی منطقهای تاکنون به انسجام کامل دست نیافته، این نه ناشی از ناتوانی
ذاتی ملتها، بلکه نتیجه فشارهای خارجی، جنگهای تحمیلی و سیاستهای تفرقهافکنانه
قدرتهای جهانی است.
چنین اظهاراتی در سطح راهبردی یک پیام روشن
دارند: بیاعتبارسازی مفهوم «حاکمیت ملی» در غرب آسیا و تقلیل کشورهای آن به
واحدهای شکننده که گویا نیازمند سرپرستی خارجیاند. این همان رویکردی است که بارها
برای توجیه اشغال نظامی، مداخله سیاسی و مصادره منابع طبیعی منطقه بهکار رفته
است. با این حال، تاریخ نشان داده است که ملتهای غرب آسیا در برابر این نوع نگاه
ایستادگی کردهاند و در سختترین شرایط، بر هویت مستقل و حق تعیین سرنوشت خود
پافشاری نمودهاند.
بهطور کلی، سخنان «تام باراک» بیش از آنکه
بازتاب «تحلیل واقعیت» باشد، بازتولید همان نگاه استعمار کهنهای است که تلاش میکند
شرق را فاقد عقلانیت سیاسی و تاریخ مستقل جلوه دهد. این نگاه نه تنها از درک
پیچیدگیهای اجتماعی و فرهنگی منطقه عاجز است، بلکه میکوشد با تحریف تاریخ، زمینه
را برای استمرار سلطهجوئی فراهم آورد. غرب آسیا اما، با همه تضادها و بحرانهایش،
همچنان زادگاه تمدنها، کانون مقاومتها و صحنه ظهور هویتهای سیاسی نوینی است که
نشان میدهند روایتهای سادهانگارانه و تحقیرآمیز نمیتوانند حقیقت این جغرافیا
را خاموش کنند.
اظهارات اخیر او تلاشی است برای بازتولید
همان روایتهای استعماری که مشروعیت دولت-ملتهای این منطقه را زیر سؤال میبرد.
اما بزرگترین ضعف این استدلال، معیار دوگانهای است که تاریخ اروپا را «فرآیند
طبیعی ملتسازی» و تاریخ غرب آسیا را «ساختگی و مصنوعی» جلوه میدهد.
اگر به تاریخ اروپا بنگریم، میبینیم که هیچ یک
از دولت-ملتهای کنونی آن محصولی «طبیعی» و بیواسطه نبودهاند. آلمان تا سال ۱۸۷۱
از مجموعهای قبایل «ژرمن»، «ساکسون» و ایالات پراکنده تشکیل شده بود که تنها با
آهن و خون بیسمارک به یک واحد ملی بدل شد. آلمان تا نیمه قرن نوزدهم مجموعهای
پراکنده از دهها ایالت کوچک بود. تهدید خارجی ناپلئون، مانع اقتصادی ناشی از
مرزهای متعدد، و نیاز به بازار مشترک، هیأت حاکمه پاریس را به سمت اتحاد سوق داد.
اتحادیه گمرکی [Zollverein] بستر اقتصادی این
همگرائی را فراهم ساخت و «اُتو فُون بیسمارک» با جنگهای حسابشده علیه دانمارک،
اتریش و فرانسه، ایالات را گرد هم آورد. اعلام امپراتوری آلمان در وِرسای، نماد
کامل ملتسازی از بالا و با اتکاء به قدرت نظامی بود. آلمان نمونهای است که نشان
میدهد ملتسازی بیش از آنکه «طبیعی» باشد، محصول یک پروژه سیاسی-نظامی هدفمند است.
اتحاد
ایتالیا (Risorgimento) در سده نوزدهم، فرآیندی
بود که طی آن چندین دولت مستقل و نیمهمستقل در شبهجزیره ایتالیا تحت یک حکومت
واحد متحد شدند. پیش از این تاریخ، از سقوط امپراتوری روم تا سال ۱۸۶۱، ایتالیا به
عنوان یک واحد سیاسی یکپارچه وجود نداشت. شبه جزیره ایتالیا مجموعهای از دولتشهرها،
دوک نشینها و پادشاهیهای مستقل و اغلب رقیب بود. از جمله مهمترین این مناطق
عبارت بودند از پادشاهی ساردِنی در شمال غرب، که نقش رهبری را در فرآیند اتحاد بر
عهده گرفت. پادشاهی «دو سیسیل» در جنوب، که شامل جزیره «سیسیل» و «ناپل» میشد.
ایالات پاپی در مرکز، که تحت حکومت پاپ بود. دوک نشینهای بزرگ «توسکانی»، «پارما»
و «مودنا» در شمال. «لمباردی-ونیز» که تحت کنترل امپراتوری اتریش بود. اتحاد این
مناطق مجزا عمدتاً از طریق جنگ، مذاکره و مداخلات خارجی محقق شد و یک فرآیند کاملاً
مسالمتآمیز نبود. نقش «کامیلو پائلو فیلیپو جولیو بنز» اهل دیکاوور [Camillo Paolo Filippo Giulio Bens]، نخستوزیر پادشاهی
«ساردنی»، و «جوزپه گاریبالدی»، انقلابی و میهنپرست، در این فرآیند کلیدی بود.
پادشاهی «ساردنی» با متحد کردن نیروهای میهنپرست و با کمک نظامی فرانسه، درجنگهائی
علیه امپراتوری اتریش شرکت کرد تا مناطق شمالی را آزاد کند. در سال ۱۸۶۰، «جوزپه
گاریبالدی» با ارتشی از داوطلبان (معروف به «هزار تن») به جنوب حمله کرد و پادشاهی
«دو سیسیل» را فتح کرد و آن را به پادشاهی «ساردنی» پیوست داد. نیروهای پادشاهی
«ساردنی» در سال ۱۸۶۰ بخشهای بزرگی از ایالات پاپی را تصرف کردند. رم نیز در سال
۱۸۷۰ به تصرف درآمد و پایتخت ایتالیا شد. در نتیجه، در ۱۷ مارس ۱۸۶۱، «ویکتور
امانوئل دوم»، پادشاه ساردنی، به عنوان اولین پادشاه ایتالیای متحد proclamation شد.این واقعه نشاندهنده
آن است که ایتالیای مدرن نه یک پدیده «طبیعی»، بلکه برآمده از اراده سیاسی، جنگ و
دیپلماسی است.
فرانسه در
طول قرنها میان «نورمان»ها، «بورگونی»ها و قبایل «فرانک» تقسیم بود و تنها با
جنگهای خونین و سرکوب هویتهای محلی به شکل یک ملت واحد درآمد. جالب است تا نگاهی
به گذشته خونبار فرانسه بیندازم چون دقیقاً به یکی از خونینترین و سرکوبگرانهترین
فصلهای تاریخ ملتسازی در اروپا اشاره دارد. فرآیند تبدیل فرانسه از یک مجموعه
پادشاهیهای نیمهمستقل به یک دولت-ملت متمرکز، قرنها به طول انجامید و عمدتاً از
دو ابزار استفاده کرد: جنگهای بیرونی و سرکوب سیستماتیک داخلی. یکی ازاولین و مهمترین
محرکهای همگرایی، درگیریهای طولانیمدت با دشمنان خارجی بود که به ایجاد یک
«دشمن مشترک» و تقویت حس هویت جمعی کمک کرد. نمونه بارز آن جنگهای صدساله
(۱۳۳۷-۱۴۵۳ م.) این درگیری طولانی میان پادشاهی فرانسه و پادشاهی
انگلستان، نقطه عطفی در شکلگیری حس میهنپرستی فرانسوی بود. چهرهای مانند «ژان
دارک»، یک دختر روستائی از منطقه «دونرمی»، نماد این اتحاد شد. او ادعا کرد که
مأموریت الهی دارد تا فرانسه را از اشغال انگلیسیها آزاد کند و شارل هفتم را به
تاج و تخت برساند. افسانه «ژان دارک» بعدها به یک نماد ملی قدرتمند تبدیل شد که
نشان میداد «فرانسه» میتواند فراتر از وفاداریهای محلی و منطقهای وجود داشته
باشد.
پس از
تثبیت نسبی مرزهای خارجی، نوبت به یکپارچهسازی داخلی رسید. این مرحله بسیار خشنتر
بود و هدف آن از بین بردن هویتهای مستقل منطقهای بود. در قرون وسطی، منطقه وسیع
«لانگدوک» در جنوب فرانسه، دارای فرهنگ، زبان و هویت مستقل بسیار قدرتمندی بود
(زبان اکسیتان). این منطقه کانون جنبش مذهبی «کاتارها» بود. پاپ و پادشاه شمال
فرانسه یک جنگ صلیبی (جنگ صلیبی آلبیژوا، ۱۲۰۹-۱۲۲۹) را علیه آنان به راه انداختند
که به بهانه مبارزه با بدعت، در واقع یک حمله نظامی برای الحاق این منطقه به قلمرو
پادشاهی فرانسه بود. این جنگ به قتلعامهای فجیع (مانند قتلعام شهر بزیه) و
نابودی فرهنگ مستقل منطقه انجامید. منطقه بریتانی (Brittany): یک دوک نشین کاملاً
مستقل با زبان و فرهنگ سلتی مختص به خود بود. این منطقه تنها در سال ۱۴۹۲ پس از یک
جنگ، به طور رسمی به فرانسه ملحق شد. حتی پس از الحاق، برای قرنها شورشهای مستقلطلبانه
در این منطقه ادامه داشت که با سرکوب شدید مواجه میشد.
قانون
آموزشی ژول فری (دهه ۱۸۸۰): این قوانین، آموزش اجباری، رایگان و فقط به زبان
فرانسوی را در سراسر کشور اجرا کردند. این بخش، شاید مشهورترین نمونه از «ملتسازی
مصنوعی» باشد که پس از انقلاب کبیر فرانسه و به ویژه در دوره جمهوری سوم (پایان
قرن ۱۹) به اوج خود رسید. دانشآموزانی که در مدرسه به زبانهای مادری خود مانند
«برتون»، «باسک»، «کاتالان»، «اکسیتان»، «آلساسی» یا «کرسیکائی» صحبت میکردند،
مجازات میشدند. یک نماد رایج این سیاست، آویختن یک شیء (مثل یک تکه چوب یا سُم
حیوان) به گردن دانشآموز خاطی بود تا زمانی که دانشآموز دیگری را که به زبان
محلی صحبت میکند، شناسایی و آن شیء را به گردن او بیندازد. دانشآموزی که در
پایان روز شیء به گردن داشت، تنبیه بدنی میشد. این روش برای شرمسار کردن کودکان
از زبان و هویت مادری خود طراحی شده بود. وزرای فرهنگ فرانسه در آن زمان به صراحت
میگفتند که «برای تحکیم وحدت ملی، باید زبانهای محلی را ریشهکن کرد». آنان میخواستند
یک «فرانسوی استاندارد» را جایگزین این گویشها کنند.
جناب تام
باراک وقتی از «طبیعی» بودن ملت-سازی در اروپا صحبت میکند در نمونه فرانسه در
واقع از فرآیندی صحبت میکند که با ابزارهای جنگ صلیبی داخلی برای الحاق سرزمینهای
مستقل. با اشغال نظامی و سرکوب شورشهای منطقهای. و با سیستم آموزشی سرکوبگرانه
برای ریشهکن کردن زبانها و هویتهای محلی شکل یافته است. این فرآیند، کاملاً
آگاهانه، برنامهریزیشده و مبتنی بر زور بود. بنابراین، ادعای کسانی مانند
«باراک» که ملت-سازی در خاورمیانه را «مصنوعی» و در اروپا را «طبیعی» میدانند، نه
تنها از نظر تاریخی نادرست است، بلکه نوعی ریاکاری و فراموشی تاریخی هدفمند است.
فرانسه مدرن، همانند بسیاری از کشورهای خاورمیانه، یک «برساخته سیاسی» است که قیمت
سنگینی برای یکپارچگی خود پرداخته است.
خود
انگلستان نیز که امروز نماد یک دولت-ملت باستانگرا قلمداد میشود، حاصل آمیزش و
گاه تقابل خونین اقوام مختلفی چون «آنگل»، «ساکسون»، «ژوت» و در نهایت فاتحان
«نورمن» بود. ذکر جزئیات این فرآیند تاریخی اگرچه جذاب است، اما از حوصله این نقد
خارج است.
مضاف بر
این، تاریخ اروپا سرشار از «مهندسیهای سیاسی» و توافقات بینالمللی است. پیمان
«وستفالی» (Peace of Westphalia ) در سال ۱۶۴۸، که
بهعنوان نقطه آغاز نظم دولت-ملتهای مدرن شناخته میشود، خود چیزی جز یک توافق
میان قدرتهای بزرگ برای تقسیم حوزههای نفوذ پس از جنگی سیساله نبود. این توافق
به همان اندازه «مصنوعی» بود که سایکس-پیکو در خاورمیانه؛ با این تفاوت که در
روایت رسمی غربی، اولی «مبنای حقوق بینالملل» تلقی میشود و دومی «مرزهای
ساختگی». از سوی دیگر، ملتسازی در اروپا اغلب با خشونت عریان همراه بود: سرکوب
زبان «بْرِتُنی» [bɾetoˈni] و «کاتالانی» [kɑtɑlɑni] در فرانسه و اسپانیا، یا
همگونسازی فرهنگی اقلیتها در آلمان و ایتالیا. بنابراین، اگر معیار «مصنوعی
بودن» را بپذیریم، هیچ ملت اروپائی هم از این حکم مستثنی نخواهد بود.
مدل ژاپن
«میجی» نیز یک نوع ملتسازی دفاعی از بالا بود. ژاپنِ پیشا-مدرن در حصار فئودالیته
و انزوا به سر میبرد، اما ورود ناوگان آمریکا در سال ۱۸۵۳، هیأتهای حاکمه را به
این باور رساند که بدون اتحاد و مدرنسازی، کشور به سرنوشت مستعمرات دچار خواهد
شد. «انقلاب میجی» (۱۸۶۸) نظام «شوگون»ها را برانداخت و قدرت را به نام امپراتور
بازسازی کرد. دولت جدید با مهندسی اجتماعی گسترده، نظام آموزشی یکپارچه، پرستش
امپراتور و اقتباس گزینشی از غرب، هویتی ملی خلق کرد. در اینجا نیز ملتسازی نه
فرآیندی طبیعی، که یک پروژه دفاعی-سیاسی برای بقا در برابر امپریالیسم بود.
تفاوت
اصلی میان اروپا و غرب آسیا نه در ماهیت روند ملتسازی، بلکه در زمان و شرایط
تاریخی آن است. اروپا و ژاپن این گذار را در سدههای پیشین و در چارچوب جنگها و
انقلابهای داخلی پیمود، در حالی که «خاورمیانه» مد نظر «تام باراک» ناگزیر بود
همین مسیر را در عصر مدرن و در دل مداخلات استعماری، رقابتهای جهانی و کشف نفت طی
کند. این همزمانی با نفوذ بیرونی، روند ملتسازی را دشوارتر و پرچالشتر کرد، اما
آن را از اساس بیاعتبار نساخت. حقیقت این است که همه دولت-ملتها «برساخته»اند:
مجموعهای از تاریخ، زبان، اسطورهها و نهادهائی که در یک فرآیند تاریخی-سیاسی به
هم گره خوردهاند. نسبت دادن «طبیعی» به ملتهای اروپائی و «مصنوعیت» به ملتهای
غرب آسیا چیزی جز بازتاب قدرت روایتسازی غربی نیست.
از اینرو،
ادعای «باراک» بیش از آنکه تحلیلی واقعگرایانه باشد، ابزاری گفتمانی برای بیاعتبار
کردن حاکمیت ملی در منطقه و زمینهسازی مداخلات بیشتر است. تاریخ اروپا به روشنی
نشان میدهد که همه ما روزگاری «قبیله» بودیم و همه ملتها در فرایندهای خونین،
پیچیده و «ساختهشده» به وجود آمدند. انکار این واقعیت جهانی و محدود کردن آن به
غرب آسیا، تنها بازتولید همان معیار دوگانهای است که قرنهاست دستاویزی برای سلطهجوئی
و نگاه از بالا به پایین بوده است.
به تعبیر
«ادوارد سعید» شرق همواره بهعنوان «دیگری»ای تصویر شده که نیازمند هدایت و نظمبخشی
از سوی غرب است. برچسب «مصنوعی بودن» دولتهای خاورمیانه دقیقاً در همین چارچوب
عمل میکند: بیاعتبار کردن هرگونه تجربه تاریخی مستقل و جا زدن غرب بهعنوان
معیار «طبیعی» و «پیشرفت». «ملت» اساساً یک برساخته مدرن است؛ پدیدهای که نه از
دل یک ذات ازلی، بلکه از طریق نهادهائی چون زبان و فرهنگ مشترک، نظام آموزشی و
رسانهها شکل میگیرد. این تحلیل روشن میکند که نه آلمان و فرانسه «طبیعی»تر از
عراق و سوریهاند، و نه روند ملتسازی در اروپا کممصنوعیتر از غرب آسیا بوده است.
دیدیم که
اروپا ملتسازی خود را از دل جنگهای صدساله، نسلکشی فرهنگی و سرکوب اقلیتها پیش
برد، اما امروز روایت رسمی آن را به «سیر طبیعی تاریخ» بدل ساخته است. در مقابل،
ملتهای غرب آسیا اگرچه در بستر مدرن و در سایه مداخلات خارجی دست به ملتسازی
زدند، اما این به معنای «مصنوعی بودن» آنها نیست؛ بلکه نشان میدهد این منطقه
همان مسیری را میپیماید که اروپا قرنها پیش پیموده، با این تفاوت که همزمان با
ظهور استعمار و سرمایهداری جهانی، روند آن پیچیدهتر و پرتنشتر شد. از این منظر،
مفهوم «ملت» در همه جا برساختهای مدرن است؛ چه در برلین، چه در پاریس و چه در
دمشق یا تهران.
نتیجه
روشن است: سخن گفتن از «مصنوعی بودن» ملتهای خاورمیانه نه یک تحلیل تاریخی، بلکه
ابزاری سیاسی برای بیاعتبار کردن موجودیتهای ملی و مشروعیتبخشی به سیاستهای مداخلهجویانه
است. آنچه اروپا بهعنوان گذار تاریخی طبیعی مینمایاند، همان چیزی است که در
خاورمیانه «ساختگی» و «مصنوعی» قلمداد میشود. این تحریف، بخشی از روایت مسلط
امپریالیستی است که میکوشد منطقه را ذاتاً بیثبات و ناتوان از خودسامانی جلوه
دهد. اما تاریخ نشان داده است که ملتها، حتی اگر در شرایطی تحمیلی شکل گیرند، بهتدریج
به هویت و انسجامی درونی دست مییابند. بنابراین، غرب آسیا نه استثنائی بر تاریخ
جهان، بلکه تکراری از همان روندی است که اروپا پیشتر طی کرده است؛ با این تفاوت
که اینبار، قدرتهای غربی تلاش میکنند با برچسب «مصنوعی بودن» مسیر ملتسازی در
این منطقه را بیاعتبار کنند و بر سلطهگری خود سرپوش نهند.
اما شاید
کوبندهترین پاسخ به «باراک»، نگاه به خود ایالات متحده باشد؛ کشوری که او نماینده
منافعاش است. ایالات متحده از اساس مصنوعیترین دولت-ملت دوران مدرن است. این
سرزمین نه بر بستر تداوم تاریخی بومیاناش، بلکه با حذف و نابودی سیستماتیک
آنان ساخته شد؛ با جابهجائی عظیم جمعیتی و جایگزینی مهاجران اروپائی به جای
ساکنان اصلی. اگر در غرب آسیا استعمارگران بر جمعیت بومی حکومت کردند، در آمریکا
جمعیت بومی بهتمامی قلعوقمع و در «مناطق محدود سرخپوستنشین» محبوس شد. هویت آمریکایی نیز
نه بر یک ریشه قومی یا تاریخی، بلکه بر یک نظریه کاملاً برساخته بنا شد: «رویای
آمریکائی»، «آزادی»، «دموکراسی». این هویتسازی از طریق مدارس، رسانهها و پرچمپرستی
آگاهانه به جامعه تزریق شد. خود دولت نیز نه از دل فرایندهای تدریجی تاریخی، بلکه
بر اساس یک قرارداد مکتوب ـ قانون اساسی ـ در «کنوانسیون فیلادلفیا» (Philadelphia Convention) شکل گرفت. آمریکا
یک آزمایشگاه مهندسی اجتماعی بود: ملتی از صفر، ساخته و پرداخته دست انسانها. پس اگر منطق «باراک»
را بپذیریم، نخستین کشوری که باید «مصنوعی» خوانده شود، ایالات متحده آمریکاست.
تفاوت اما در روایت است: ملتسازی غربی برای خود «عقلانی، طبیعی و قهرمانانه»
بازنمایی میشود، اما برای شرق «مصنوعی و بیریشه». این همان ریاکاری بنیادینی است
که پشت گفتمان غالب پنهان شده است.
پیش از
آنکه سیاستمدارانی چون «تام باراک» غرب آسیا را تحقیر کنند، بهتر است در آینه
تاریخ خویش بنگرند. آنگاه خواهند دید که بزرگترین نمونه ملتسازی مصنوعی، نه
عراق و سوریه، که خود ایالات متحده آمریکاست.