بحث آزاد
علی
دو شنبه 29 شهریور 1389 به نقل از سایت بیداران
علی
دو شنبه 29 شهریور 1389 به نقل از سایت بیداران
خاطره ای از یک رفیق زندانی
زندانیانی که در بهار ١٣٦٢ در زندان قزل حصار بودند، حادثه ای را که به نام «بحث آزاد» در آنجا اتفاق افتاد، بیاد می آورند. علی، یکی از شرکت کنندگان در این «بحث آزاد» خاطره خود را از آن شب نوشته و برای بیداران فرستاده است. در کتاب حقیقت ساده هم از این حادثه یاد شده است. هر دو مطلب در تکمیل همدیگر در اینجا آورده می شود. شاید کسانی دیگری هم که آن شب شاهد ماجرا بودند، خاطره دیگری داشته باشند. چه خوب می شود که خاطره های مختلفی از آن شب یا از اتفاقات شبیه آن برای ثبت در تاریخ در اینجا یا هر جای دیگری منتشر شود
سه شنبه ٦ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را به سالن بزرگ واحد ٣ برای شرکت در «بحث آزاد» بردند. آنجا زندان قزل حصار بود. مدتها بود که یک روحانی بنام موسوی به زندان می آمد و بر ضد مارکسیسم تبلیغ می کرد و برای تظاهر به خودمانی بودن و برای اینکه حرفهایش نافذتر باشد، کت و شلوار می پوشید. مبتکر این «بحث آزاد» او بود و خیلی منم – منم می کرد. ورد زبانش این جمله بود: من دویست تناقض در ماتریالیسم پیدا کرده ام. زندانیها نامش را گذاشته بودند آقای تناقض. آن شب برنامه اش را چنین شروع کرد: زمان شاه زندانها اینطور که حالا هست، نبود. حالا هر حرفی و راجع به هر چیزی که بخواهید می توانید بزنید. امشب بحث آزاد داریم.
وقتی گفت «هر چی»، در ذهن من جرقه ای ظاهر شد. گرچه منظور او اسلام و مارکسیسم بود، ولی من به خودم گفتم: علی، یکی باید برود و از شرایط زندان بگوید. از آزار و اذیت توابها، از اجبار در بجاآوردن مراسم مذهبی مثل همین برنامه ها، از نبود امکانات رفاهی و از قطع هواخوری که حالا پنج- شش ماهی می شد. حدود دو سال از دستگیری من می گذشت ولی پرونده ام رو نشده و نکات ناگفته فعالیت های سیاسی ام مبهم باقی مانده بود. همیشه این احتمال وجود داشت که محکومیتم از این هم بدتر شود. در نامه هایم به خانواده بطور سرپوشیده نوشته بودم که اگر من رفتم، ناراحت نباشند. مثلا یکبار در یک کیف جیبی، که از مقوای شیر پاکتی درست کرده بودم، این شعر را نوشتم:
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید یا جان رسد به جانان، یا جان زتن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید
و آن کیف را به خانواده ام هدیه کردم. در زندان طوری رفتار می کردم که بقول معروف دم به تله ندهم تا بیهوده تحت فشار قرار نگیرم. اما تازگی ها پاپیچ من هم شده بودند. چند بار نزدیک بود مرا هم همراه زندانیان دیگر برای تنبیه به انفرادی های گوهردشت بفرستند. شاید تنها به این دلیل که برنامه روزمره من با نظم خاصی تنظیم شده بود. اول ورزش صبح گاهی که دویدن و نرمش بود، بعد از آن دوش می گرفتم حتی اگر آب سرد بود. بعد از صبحانه کتاب می خواندم بعد از ناهار استراحت می کردم و عصرها قدم می زدم. استقلال زندانی خوشایند نگهبانهای زندان نبود.
به خودم گفتم: یکی باید برود و حرف بزند. این کس چرا تو نباشی؟ تو باش! اگر به خاطر حرفهائی که زدی، اعدامت هم کردند، اشکالی ندارد. چون که یک اقدام انسانی کرده ای. ارزشش را دارد. رو شدن یا نشدن پرونده ات هم ربطی به این صحبتها ندارد. شاید ببرندت و بخاطر حرفهائی که اینجا زدی، تحت فشارت قرار دهند و بلوف بزنند که مسائلت را نگفته ای و غیره. برای همه اینها باید آمادگی داشته باشی ولی برو.
با خودم کلنجار می رفتم. لحظه ای بود که باید تصمیم بزرگ زندگیم را می گرفتم. زیپ پولیور گرم کن ورزشی ام را بالا و پائین می کردم. تا آنکه تصمیم ام را گرفتم. زیپ گرم کن را به تمامی بالا کشیدم و بلند شدم که بطرف جلو راهرو، جائی که موسوی نشسته بود، بروم. مسئول بند گفت: کجا؟ گفتم: می خواهم بروم و بحث کنم.
با تعجب پرسید: می خواهی بروی بحث کنی؟
مصمم گفتم: بله
اجازه داد که بروم. مثل اینکه انتظار بحث از کسی را نداشتند چه رسد به من «موش مرده و ریقو». به سمت تریبون راه افتادم. چند متری فاصله داشت. نگاه زندانیها مرا تعقیب می کرد. «این علی است؟» پیش از رسیدن به صحنه حاج داوود- رئیس زندان قزل حصار- را دیدم که با تعجب آمیخته با تهدید گفت: بفرمائید.
جلوتر در زیرهشت حضور اسدالله لاجوردی توجهم را بخود جلب کرد. دراز به دراز خوابیده بود و صدای خر و پفش به هوا بود. رفتم و روی صندلی کنار موسوی نشستم. دوربین فیلبرداری مشغول فیلم برداری بود. در جلوی درب هر بندی یک تلویزیون مداربسته قرار داشت تا زندانیانی که در راهرو روی زمین نشسته بودند، بتوانند برنامه را تماشا کنند. راهرو بزرگتر از آن بود که زندانیان بتوانند صحنه را ببینند. به تخمین می توانم بگویم که حدود ٢٠٠٠ زندانی آنجا بودند.
شروع به صحبت کردم و حرفهائی را که در ذهنم ردیف کرده بودم، به ترتیب و با حرارت به زبان آوردم. گفتم:
ما اسلام را در رفتار شما می بینیم. حرفهای قشنگ می زنید. این حاج داود حرفهای قشنگ میزند ولی حرفش با عملش نمی خواند. ما حرفها را می شنویم ولی عمل را هم می بینیم. مثلا آقای موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب می گوید که ما هیچ زندانی نداریم که به جرم ایدئولوژیک یا کمونیست بودن در زندان باشد. ببینیم این حرف تا عمل چقدر فاصله دارد. بابا! زندانی محدودیتش همین است که توی این چهاردیواری باشد ولی در همین چهاردیواری باید از امکانات برخوردار باشد. جنایتکارترین حکومتهای جهان را هم وقتی کسی را می اندازند زندان، شرایط اولیه زندان مثل غذا و هواخوری را برایش فراهم می کنند. دیگر به او توهین نمی کنند و اینطور نیست که هر ننه من غریبی که از راه می رسد بهش اهانت کند. ده نفر به نام تواب می ریزند روی سر یک نفر و او را می زنند. من نمی خواهم مسائلی را که در گذشته در این زندان بوده، زنده کنم. آن شخصی * که به نام تواب کثافتکاری ها کرده، پرده گوش پاره کرده و ...، حالا چه می کند؟ من نمی خواهم چوب به مرده بزنم.
اشاره کردم به جمعیت و ادامه دادم: این جوانهائی که شاه را سرنگون کردند، مطمئنا زیر بار هیچ دیکتاتوری دیگری نخواهند رفت. این جوانها اگر دیدند که در اثر حرفهای من، فشارها و محدودیتها را برداشتید، سرمشق می گیرند و می آیند آنها هم حرفهاشان را می زنند. وگرنه به راه خودشان ادامه می دهند و گول «بحث آزاد» را نمی خورند.
وقتی آمدم به قزل حصار و خبرهای مربوط به این تواب را شنیدم تعجب کردم. تعجب از اینکه چطور یک نفر بلند نشده بزند توی دهان اینها – این جوانهایی که شاه را سرنگون کرده اند.
از زندانهای شیلی و ترکیه نام بردم که سرآمد دیکتاتوری و نقض حقوق بشر در جهان بودند. اینطور خواستم بفهمانم که مسئولین این زندانها هم مثل آنها هستند گرچه در حرف ادعاهای دیگری می کنند. در حین صحبتهایم لاجوردی را از خواب بیدار کردند. دیده بودند اوضاع خیلی خیط است. چند تواب آمدند و علیه من حرف زدند ولی آنها با حرفهای سبک خود، تهی مغزی شان را بیشتر به نمایش گذاشتند و خود را ضایع کردند و این به نفع من شد. در جواب آنها گفتم که من مسئله شخصی ندارم و نمی خواهم از خودم دفاع کنم. هر حرفی می زنم مربوط به همه زندانیان است.
در همین حین یاداشتهائی از طرف زندانیان حاضر در جلسه دست به دست می آمد به طرف ما. من آنها را از پشت تریبون می خواندم. همگی شکایت از اوضاع زندان بود. لاجوردی وقتی دید که اوضاع خیلی خراب است و تقریبا رشته از دست او و حاج داوود خارج شده، شروع کرد به صحبت. اول گفت: خیلی خوب، خیلی خوب شما پیش بردید. شما برنده شدید شما برنده شدید.
او حالتی دستپاچه و لرزان داشت. موقعی که لاجوردی داشت صحبت میکرد به خودم گفتم من هیچ کاری که از دستم بر نیاید، جلوی این لاجوردی هیچ سستی و تزلزلی به خرج نمیدهم و انتقام پدرو مادرهایی را که جوانهاشان را از دست داده اند، از این لاجوردی می گیرم. این اعتراف لاجوردی که دستپاچه چند بار گفت شما برنده شدین روحیه مرا دوچندان کرد. بعد صحبت را عوض کرد عکسی را گرفت روبه دوربین و مدعی شد که او در کردستان به «شهادت» رسیده است. بعد رویش را به من گرداند و گفت: شما کسانی هستید که برادران ما را با قساوت در کردستان به شهادت می رسانید.
عجب! من چه گفتم و لاجوردی چه می گوید. اوضاع کردستان چه ربطی به وضعیت بد زندانها دارد؟ رویم را به طرف لاجوردی گرداندم و پرسیدم: منظورتان من هستم؟
گفت: نه، شما نه، امثال شماها را می گویم.
بعد برای آنکه باخت خود را جبران کند، شروع کرد به پرخاش و درهم کوبیدن شخصیت من در مقابل آن همه زندانی. با این کار می خواست روحیه ای را که در بین زندانیها ایجاد شده بود، به یاس مبدل سازد. رو به من گفت: خیلی خوب، حالا از خود شما شروع کنیم: بفرمائید از ایدئولوژی مارکسیسم دفاع کنید.
من گفتم: من مارکسیست نیستم و این صلاحیت را در خودم نمی بینم که بخواهم آن را رد یا از آن دفاع کنم.
بعد پرسید که به چه جرمی دستگیر شده ام و من پاسخ دادم که در رابطه با حزب توفان دستگیر شده ام. گفت:
خوب، گروه تان را محکوم کنید.
گفتم که اینجا نیامده ام که گروه ام را محکوم کنم و نیامده ام که مصاحبه کنم. ده سال از حکمم باقی مانده. بعد از ده سال این سوال را بکنید. من هم آن موقع جواب می دهم که مصاحبه می کنم یا نمی کنم.
این حرفها مثل اینکه پتکی بودند که بر سر لاجوردی کوبیده شدند. با صدائی پر از ارعاب و خشم گفت: خیلی خوب، بفرمائید بنشینید.
از صندلی پشت میکروفون برخاستم و سر جایم برگشتم. در این موقع چند زندانی دیگر، که از بندهای دیگری بودند، تشویق شدند که بلند شوند و حرفهاشان را بزنند. یکی از آنها پشتش را به دوربین کرد و علامت ضربدری شلاق را بر پشتش نشان داد. کردها فشارهای طاقت فرسائی را که در بند بر آنها می رفت، مطرح کردند. صحبت از سوء استفاده های جنسی هم شد. مسعود گفت که توابها یا فاعل هستند یا مفعول.
لاجوردی این را بهانه قرار داد و با صدای تهدید آمیزی گفت: اگر نتوانی این حرف را ثابت کنی، می فرستمت دادگاه تا حاکم شرع برایت حکم تعزیر صادر کند.
بحث آزاد یا غیرآزاد آقایان بهم ریخت. لاجوردی برای اتمام جلسه گفت: این افراد با قصد قبلی آمده بودند که برنامه ما را بهم بریزند. آنها به مدت نامحدود به انفرادی می روند تا باعث عبرت دیگران شوند.
نگهبانان مرا از جا بلند کردند و به سمت زیرهشت بردند. آن شب من به بند برنگشتم. من و چهار زندانی دیگر را که آنشب زبان به انتقاد گشوده بودیم، وادار کردند که در زیرهشت سرپا بایستیم. آن شب تمام شد روز بعد هم این سرپاایستادن ادامه داشت؛ شب بعد از آن هم همین طور. ٢٨ ساعت تمام سرپا بودیم با چشمان بسته و باید دستها را هم بالا می گرفتیم. هر ربع ساعت می آمدند و ما را کتک می زدند. پاسداری آمد و گفت: کی گفته پاهاتان بسته باشد؟ پاها باز!
ربع ساعتی بعد پاسداری دیگر آمد و گفت: کی گفته پاها را باز کنید؟ پاها بسته!
دیگر نایی برایمان نمانده بود. به نگهبانها گفتم با حاج داوود کار دارم. تا ساعتها نیامد. خودش مستقیم نمی زد پاسدارها را جلو می انداخت. وقتی آمد، به او گفتم: لاجوردی گفته ما را بفرستی انفرادی، نگفته که سرپا بایستیم نگفته که هی کتکمان بزنند.
خطر اعدام را هم می دیدم. لاجوردی گفته بود که با برنامه قبلی برنامه را بهم ریخته ایم. معنی این حرف می توانست این باشد که ما تشکیلات مخفی در زندان داریم و این یعنی اعدام.
ساعت ١٢ شب دوم گذاشتند که بخوابیم و برایمان پتو آوردند. وای، چقدر خسته بودم. پتوها را روی زمین پهن کردیم و خوابیدیم. آن شب خواب چقدر چسبید. روی همان زمین خالی و کثیف. روز پنجشنبه ٨ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را در کانتینر ماشینی که برای حمل و نقل خوابار و گوشت زندان استفاده می شد، جادادند و به زندان گوهردشت فرستادند. *
در زندان گوهردشت سلول من در طبقه سوم قرار داشت. سالن ١١، سلول ١٠٩ که بعدا به شماره ٣٣ تغییر یافت. هنگام ورود به سلول ما را بازرسی بدنی کردند و تمام وسایلمان را گشتند. اینکه می گویم همه وسایل، منظورم تنها وسایل ضروری بود، ساک و بقیه وسایل ما را پشت در گذاشتند. من با مسعود هم سلولی شدم. گوهردشت زندانی تازه ساز و نسبتا مدرن است که شاه آن را ساخت ولی فرصت بهره برداری از آن را نیافت و این فرصت را به رژیم جمهوری اسلامی سپرد. می گفتند حدود ١٠٠٠ سلول انفرادی دارد. اندازه سلول ما حدود یک و هفتاد در دو و هفتاد بود. توالت فرنگی و روشوئی، که آب گرم و سرد داشت، به سبک بند ٢٠٩ اوین، گوشه سلول جا گرفته بود. بهتر از همه، پنجره اش بود که بالاتر از سر شانه من قرار داشت و البته پوشیده با میله های کرکره مانند که تماشای بیرون را سخت می کرد. اندازه پنجره تقریبا یک متر در یک متر بود و می شد از لای درز میله ها ساختمان روبرو را دید که از بالای آن قسمت کوچکی از فضای باز که نمائی از تپه و سبزی درخت در آن پیدا بود. می شد گاه به گاه کلاغ هائی را هم دید. این منظره همیشگی من بود.
حوالی ظهر غذا آوردند که شامل آش رشته بود. پس از ناهار خوابیدیم. هنوز خستگی ٢٨ ساعت سرپا ایستادن از تن درنرفته بود. خواب در آن سکوت و آرامش مطلق لذتی داشت که مزه اش هنوز در خاطره ام مانده است.
در سلول آقا بالاسر نداشتیم. سر و کارمان فقط با نگهبانی بود که غذا می آورد و هفته ای یک بار ما را به حمام می برد. نظم برنامه روزنامه مان دست خودمان بود. از مراسم اجباری دعا، سخنرانی های مذهبی و مصاحبه زندانیان در اینجا خبری نبود. جان می داد برای حبس کشیدن! این چهاردیواری مال خودمان بود. این، سهم ما از تمام عالم هستی بود. به دیوارها دست می کشیدم و با خودم زمزمه می کردم: تو مال منی. من مالک شماها هستم. آن سکوت را صدائی شبیه صدای دستگاه تهویه، که اکثر وقتها روشن بود، درهم می شکست. پیش خودم مجسم می کردم: این سفینه ما است و دارد بسوی بینهایت حرکت می کند، بسوی لایتناهی و در سفری طولانی کهکشانها را پشت سرمی گذارد. . .
زمان شروع دوران انفرادی معلوم بود ولی پایانش را نمی دانستی. لاجوردی گفته بود «نامحدود». پیه چند سال را به تنم مالیده بودم. این سلول را دوست داشتم و خاطرات زیادی از آن برای بازگوئی دارم.
• این شخص بهزاد نظامی بود. او در دوره ای مسئول یکی از بندهای قزل حصار بود. او بهمراه باند خود با ایجاد رعب و وحشت، اعمال شنیع، زدن و کتکهای شدید یکه تازی می کرد
سه شنبه ٦ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را به سالن بزرگ واحد ٣ برای شرکت در «بحث آزاد» بردند. آنجا زندان قزل حصار بود. مدتها بود که یک روحانی بنام موسوی به زندان می آمد و بر ضد مارکسیسم تبلیغ می کرد و برای تظاهر به خودمانی بودن و برای اینکه حرفهایش نافذتر باشد، کت و شلوار می پوشید. مبتکر این «بحث آزاد» او بود و خیلی منم – منم می کرد. ورد زبانش این جمله بود: من دویست تناقض در ماتریالیسم پیدا کرده ام. زندانیها نامش را گذاشته بودند آقای تناقض. آن شب برنامه اش را چنین شروع کرد: زمان شاه زندانها اینطور که حالا هست، نبود. حالا هر حرفی و راجع به هر چیزی که بخواهید می توانید بزنید. امشب بحث آزاد داریم.
وقتی گفت «هر چی»، در ذهن من جرقه ای ظاهر شد. گرچه منظور او اسلام و مارکسیسم بود، ولی من به خودم گفتم: علی، یکی باید برود و از شرایط زندان بگوید. از آزار و اذیت توابها، از اجبار در بجاآوردن مراسم مذهبی مثل همین برنامه ها، از نبود امکانات رفاهی و از قطع هواخوری که حالا پنج- شش ماهی می شد. حدود دو سال از دستگیری من می گذشت ولی پرونده ام رو نشده و نکات ناگفته فعالیت های سیاسی ام مبهم باقی مانده بود. همیشه این احتمال وجود داشت که محکومیتم از این هم بدتر شود. در نامه هایم به خانواده بطور سرپوشیده نوشته بودم که اگر من رفتم، ناراحت نباشند. مثلا یکبار در یک کیف جیبی، که از مقوای شیر پاکتی درست کرده بودم، این شعر را نوشتم:
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید یا جان رسد به جانان، یا جان زتن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید
و آن کیف را به خانواده ام هدیه کردم. در زندان طوری رفتار می کردم که بقول معروف دم به تله ندهم تا بیهوده تحت فشار قرار نگیرم. اما تازگی ها پاپیچ من هم شده بودند. چند بار نزدیک بود مرا هم همراه زندانیان دیگر برای تنبیه به انفرادی های گوهردشت بفرستند. شاید تنها به این دلیل که برنامه روزمره من با نظم خاصی تنظیم شده بود. اول ورزش صبح گاهی که دویدن و نرمش بود، بعد از آن دوش می گرفتم حتی اگر آب سرد بود. بعد از صبحانه کتاب می خواندم بعد از ناهار استراحت می کردم و عصرها قدم می زدم. استقلال زندانی خوشایند نگهبانهای زندان نبود.
به خودم گفتم: یکی باید برود و حرف بزند. این کس چرا تو نباشی؟ تو باش! اگر به خاطر حرفهائی که زدی، اعدامت هم کردند، اشکالی ندارد. چون که یک اقدام انسانی کرده ای. ارزشش را دارد. رو شدن یا نشدن پرونده ات هم ربطی به این صحبتها ندارد. شاید ببرندت و بخاطر حرفهائی که اینجا زدی، تحت فشارت قرار دهند و بلوف بزنند که مسائلت را نگفته ای و غیره. برای همه اینها باید آمادگی داشته باشی ولی برو.
با خودم کلنجار می رفتم. لحظه ای بود که باید تصمیم بزرگ زندگیم را می گرفتم. زیپ پولیور گرم کن ورزشی ام را بالا و پائین می کردم. تا آنکه تصمیم ام را گرفتم. زیپ گرم کن را به تمامی بالا کشیدم و بلند شدم که بطرف جلو راهرو، جائی که موسوی نشسته بود، بروم. مسئول بند گفت: کجا؟ گفتم: می خواهم بروم و بحث کنم.
با تعجب پرسید: می خواهی بروی بحث کنی؟
مصمم گفتم: بله
اجازه داد که بروم. مثل اینکه انتظار بحث از کسی را نداشتند چه رسد به من «موش مرده و ریقو». به سمت تریبون راه افتادم. چند متری فاصله داشت. نگاه زندانیها مرا تعقیب می کرد. «این علی است؟» پیش از رسیدن به صحنه حاج داوود- رئیس زندان قزل حصار- را دیدم که با تعجب آمیخته با تهدید گفت: بفرمائید.
جلوتر در زیرهشت حضور اسدالله لاجوردی توجهم را بخود جلب کرد. دراز به دراز خوابیده بود و صدای خر و پفش به هوا بود. رفتم و روی صندلی کنار موسوی نشستم. دوربین فیلبرداری مشغول فیلم برداری بود. در جلوی درب هر بندی یک تلویزیون مداربسته قرار داشت تا زندانیانی که در راهرو روی زمین نشسته بودند، بتوانند برنامه را تماشا کنند. راهرو بزرگتر از آن بود که زندانیان بتوانند صحنه را ببینند. به تخمین می توانم بگویم که حدود ٢٠٠٠ زندانی آنجا بودند.
شروع به صحبت کردم و حرفهائی را که در ذهنم ردیف کرده بودم، به ترتیب و با حرارت به زبان آوردم. گفتم:
ما اسلام را در رفتار شما می بینیم. حرفهای قشنگ می زنید. این حاج داود حرفهای قشنگ میزند ولی حرفش با عملش نمی خواند. ما حرفها را می شنویم ولی عمل را هم می بینیم. مثلا آقای موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب می گوید که ما هیچ زندانی نداریم که به جرم ایدئولوژیک یا کمونیست بودن در زندان باشد. ببینیم این حرف تا عمل چقدر فاصله دارد. بابا! زندانی محدودیتش همین است که توی این چهاردیواری باشد ولی در همین چهاردیواری باید از امکانات برخوردار باشد. جنایتکارترین حکومتهای جهان را هم وقتی کسی را می اندازند زندان، شرایط اولیه زندان مثل غذا و هواخوری را برایش فراهم می کنند. دیگر به او توهین نمی کنند و اینطور نیست که هر ننه من غریبی که از راه می رسد بهش اهانت کند. ده نفر به نام تواب می ریزند روی سر یک نفر و او را می زنند. من نمی خواهم مسائلی را که در گذشته در این زندان بوده، زنده کنم. آن شخصی * که به نام تواب کثافتکاری ها کرده، پرده گوش پاره کرده و ...، حالا چه می کند؟ من نمی خواهم چوب به مرده بزنم.
اشاره کردم به جمعیت و ادامه دادم: این جوانهائی که شاه را سرنگون کردند، مطمئنا زیر بار هیچ دیکتاتوری دیگری نخواهند رفت. این جوانها اگر دیدند که در اثر حرفهای من، فشارها و محدودیتها را برداشتید، سرمشق می گیرند و می آیند آنها هم حرفهاشان را می زنند. وگرنه به راه خودشان ادامه می دهند و گول «بحث آزاد» را نمی خورند.
وقتی آمدم به قزل حصار و خبرهای مربوط به این تواب را شنیدم تعجب کردم. تعجب از اینکه چطور یک نفر بلند نشده بزند توی دهان اینها – این جوانهایی که شاه را سرنگون کرده اند.
از زندانهای شیلی و ترکیه نام بردم که سرآمد دیکتاتوری و نقض حقوق بشر در جهان بودند. اینطور خواستم بفهمانم که مسئولین این زندانها هم مثل آنها هستند گرچه در حرف ادعاهای دیگری می کنند. در حین صحبتهایم لاجوردی را از خواب بیدار کردند. دیده بودند اوضاع خیلی خیط است. چند تواب آمدند و علیه من حرف زدند ولی آنها با حرفهای سبک خود، تهی مغزی شان را بیشتر به نمایش گذاشتند و خود را ضایع کردند و این به نفع من شد. در جواب آنها گفتم که من مسئله شخصی ندارم و نمی خواهم از خودم دفاع کنم. هر حرفی می زنم مربوط به همه زندانیان است.
در همین حین یاداشتهائی از طرف زندانیان حاضر در جلسه دست به دست می آمد به طرف ما. من آنها را از پشت تریبون می خواندم. همگی شکایت از اوضاع زندان بود. لاجوردی وقتی دید که اوضاع خیلی خراب است و تقریبا رشته از دست او و حاج داوود خارج شده، شروع کرد به صحبت. اول گفت: خیلی خوب، خیلی خوب شما پیش بردید. شما برنده شدید شما برنده شدید.
او حالتی دستپاچه و لرزان داشت. موقعی که لاجوردی داشت صحبت میکرد به خودم گفتم من هیچ کاری که از دستم بر نیاید، جلوی این لاجوردی هیچ سستی و تزلزلی به خرج نمیدهم و انتقام پدرو مادرهایی را که جوانهاشان را از دست داده اند، از این لاجوردی می گیرم. این اعتراف لاجوردی که دستپاچه چند بار گفت شما برنده شدین روحیه مرا دوچندان کرد. بعد صحبت را عوض کرد عکسی را گرفت روبه دوربین و مدعی شد که او در کردستان به «شهادت» رسیده است. بعد رویش را به من گرداند و گفت: شما کسانی هستید که برادران ما را با قساوت در کردستان به شهادت می رسانید.
عجب! من چه گفتم و لاجوردی چه می گوید. اوضاع کردستان چه ربطی به وضعیت بد زندانها دارد؟ رویم را به طرف لاجوردی گرداندم و پرسیدم: منظورتان من هستم؟
گفت: نه، شما نه، امثال شماها را می گویم.
بعد برای آنکه باخت خود را جبران کند، شروع کرد به پرخاش و درهم کوبیدن شخصیت من در مقابل آن همه زندانی. با این کار می خواست روحیه ای را که در بین زندانیها ایجاد شده بود، به یاس مبدل سازد. رو به من گفت: خیلی خوب، حالا از خود شما شروع کنیم: بفرمائید از ایدئولوژی مارکسیسم دفاع کنید.
من گفتم: من مارکسیست نیستم و این صلاحیت را در خودم نمی بینم که بخواهم آن را رد یا از آن دفاع کنم.
بعد پرسید که به چه جرمی دستگیر شده ام و من پاسخ دادم که در رابطه با حزب توفان دستگیر شده ام. گفت:
خوب، گروه تان را محکوم کنید.
گفتم که اینجا نیامده ام که گروه ام را محکوم کنم و نیامده ام که مصاحبه کنم. ده سال از حکمم باقی مانده. بعد از ده سال این سوال را بکنید. من هم آن موقع جواب می دهم که مصاحبه می کنم یا نمی کنم.
این حرفها مثل اینکه پتکی بودند که بر سر لاجوردی کوبیده شدند. با صدائی پر از ارعاب و خشم گفت: خیلی خوب، بفرمائید بنشینید.
از صندلی پشت میکروفون برخاستم و سر جایم برگشتم. در این موقع چند زندانی دیگر، که از بندهای دیگری بودند، تشویق شدند که بلند شوند و حرفهاشان را بزنند. یکی از آنها پشتش را به دوربین کرد و علامت ضربدری شلاق را بر پشتش نشان داد. کردها فشارهای طاقت فرسائی را که در بند بر آنها می رفت، مطرح کردند. صحبت از سوء استفاده های جنسی هم شد. مسعود گفت که توابها یا فاعل هستند یا مفعول.
لاجوردی این را بهانه قرار داد و با صدای تهدید آمیزی گفت: اگر نتوانی این حرف را ثابت کنی، می فرستمت دادگاه تا حاکم شرع برایت حکم تعزیر صادر کند.
بحث آزاد یا غیرآزاد آقایان بهم ریخت. لاجوردی برای اتمام جلسه گفت: این افراد با قصد قبلی آمده بودند که برنامه ما را بهم بریزند. آنها به مدت نامحدود به انفرادی می روند تا باعث عبرت دیگران شوند.
نگهبانان مرا از جا بلند کردند و به سمت زیرهشت بردند. آن شب من به بند برنگشتم. من و چهار زندانی دیگر را که آنشب زبان به انتقاد گشوده بودیم، وادار کردند که در زیرهشت سرپا بایستیم. آن شب تمام شد روز بعد هم این سرپاایستادن ادامه داشت؛ شب بعد از آن هم همین طور. ٢٨ ساعت تمام سرپا بودیم با چشمان بسته و باید دستها را هم بالا می گرفتیم. هر ربع ساعت می آمدند و ما را کتک می زدند. پاسداری آمد و گفت: کی گفته پاهاتان بسته باشد؟ پاها باز!
ربع ساعتی بعد پاسداری دیگر آمد و گفت: کی گفته پاها را باز کنید؟ پاها بسته!
دیگر نایی برایمان نمانده بود. به نگهبانها گفتم با حاج داوود کار دارم. تا ساعتها نیامد. خودش مستقیم نمی زد پاسدارها را جلو می انداخت. وقتی آمد، به او گفتم: لاجوردی گفته ما را بفرستی انفرادی، نگفته که سرپا بایستیم نگفته که هی کتکمان بزنند.
خطر اعدام را هم می دیدم. لاجوردی گفته بود که با برنامه قبلی برنامه را بهم ریخته ایم. معنی این حرف می توانست این باشد که ما تشکیلات مخفی در زندان داریم و این یعنی اعدام.
ساعت ١٢ شب دوم گذاشتند که بخوابیم و برایمان پتو آوردند. وای، چقدر خسته بودم. پتوها را روی زمین پهن کردیم و خوابیدیم. آن شب خواب چقدر چسبید. روی همان زمین خالی و کثیف. روز پنجشنبه ٨ اردیبهشت ١٣٦٢ ما را در کانتینر ماشینی که برای حمل و نقل خوابار و گوشت زندان استفاده می شد، جادادند و به زندان گوهردشت فرستادند. *
در زندان گوهردشت سلول من در طبقه سوم قرار داشت. سالن ١١، سلول ١٠٩ که بعدا به شماره ٣٣ تغییر یافت. هنگام ورود به سلول ما را بازرسی بدنی کردند و تمام وسایلمان را گشتند. اینکه می گویم همه وسایل، منظورم تنها وسایل ضروری بود، ساک و بقیه وسایل ما را پشت در گذاشتند. من با مسعود هم سلولی شدم. گوهردشت زندانی تازه ساز و نسبتا مدرن است که شاه آن را ساخت ولی فرصت بهره برداری از آن را نیافت و این فرصت را به رژیم جمهوری اسلامی سپرد. می گفتند حدود ١٠٠٠ سلول انفرادی دارد. اندازه سلول ما حدود یک و هفتاد در دو و هفتاد بود. توالت فرنگی و روشوئی، که آب گرم و سرد داشت، به سبک بند ٢٠٩ اوین، گوشه سلول جا گرفته بود. بهتر از همه، پنجره اش بود که بالاتر از سر شانه من قرار داشت و البته پوشیده با میله های کرکره مانند که تماشای بیرون را سخت می کرد. اندازه پنجره تقریبا یک متر در یک متر بود و می شد از لای درز میله ها ساختمان روبرو را دید که از بالای آن قسمت کوچکی از فضای باز که نمائی از تپه و سبزی درخت در آن پیدا بود. می شد گاه به گاه کلاغ هائی را هم دید. این منظره همیشگی من بود.
حوالی ظهر غذا آوردند که شامل آش رشته بود. پس از ناهار خوابیدیم. هنوز خستگی ٢٨ ساعت سرپا ایستادن از تن درنرفته بود. خواب در آن سکوت و آرامش مطلق لذتی داشت که مزه اش هنوز در خاطره ام مانده است.
در سلول آقا بالاسر نداشتیم. سر و کارمان فقط با نگهبانی بود که غذا می آورد و هفته ای یک بار ما را به حمام می برد. نظم برنامه روزنامه مان دست خودمان بود. از مراسم اجباری دعا، سخنرانی های مذهبی و مصاحبه زندانیان در اینجا خبری نبود. جان می داد برای حبس کشیدن! این چهاردیواری مال خودمان بود. این، سهم ما از تمام عالم هستی بود. به دیوارها دست می کشیدم و با خودم زمزمه می کردم: تو مال منی. من مالک شماها هستم. آن سکوت را صدائی شبیه صدای دستگاه تهویه، که اکثر وقتها روشن بود، درهم می شکست. پیش خودم مجسم می کردم: این سفینه ما است و دارد بسوی بینهایت حرکت می کند، بسوی لایتناهی و در سفری طولانی کهکشانها را پشت سرمی گذارد. . .
زمان شروع دوران انفرادی معلوم بود ولی پایانش را نمی دانستی. لاجوردی گفته بود «نامحدود». پیه چند سال را به تنم مالیده بودم. این سلول را دوست داشتم و خاطرات زیادی از آن برای بازگوئی دارم.
• این شخص بهزاد نظامی بود. او در دوره ای مسئول یکی از بندهای قزل حصار بود. او بهمراه باند خود با ایجاد رعب و وحشت، اعمال شنیع، زدن و کتکهای شدید یکه تازی می کرد