۱۶ آذر ۱۳۸۸


در باره فيلم پرس پوليس ساخته مرجان ساترپی احساس مشترک اجتماعی از زبان تصویر

فریدون منتقمی
در تاریخ 23 تا 29 ماه اکتبر نهمین جشنواره بین المللی سینمای در تبعید در شهر گوتنبرگ-سوئد با موفقیت برگزار شد. در کنار آثار ارزنده سینمائی فیلم “پرس پولیس“ اثر شاعرانه خانم مرجان ساتراپی نیز به نمایش گذارده شد. مقاله ایکه در زیر از نظر شما می گذرد نقدی است که توسط آقای فریدون منتقمی یکی از مهمانان رسمی این جشنواره نوشته شده و قرائت گردید.
http://www.radiosepehr.se/html/interviews.html
احساس مشترک اجتماعی از زبان تصویر
می شود اثر سینمائی خانم مرجان ساتراپی را از جنبه های گوناگون مورد ارزیابی و نقد قرار داد. مثلا از نظر سیاسی و یا تاریخی، از نظر هنری، از نظر فنی و کارشناسی سینمائی و... ولی من این اثر را از لحاظ تاثیر انسانی و اجتماعیش همانگونه که خودم را تحت تاثیر قرار داد مورد نقد قرار می دهم. من این اثر را از منظر ارتباطی که فیلم با تماشاچی برقرار می کند می شکافم و بررسی می کنم. با مشاهده فیلم پرس پولیس گریه کردم، علیرغم اینکه مادرم آنرا قدغن کرده بود. به من یاد داده بود و می گفت مرد هرگز گریه نمی کند، گریه نشانه ضعف است. به توصیه مادرم گوش نکردم و گریه کردم و وقتی چراغهای سالن روشن شد، دیدم که همه ایرانی ها گریه می کنند، هیچ مرد ایرانی اسیر “مردانگی“ خویش نشده بود. این گریه همگانیِ ایرانیان، با هر فکر و عقیده ای در غربت، مرا به فکر وا داشت که در پی جستجو برآیم و ببینم که در یک فیلم اجتماعی، سیاسی، تاریخی، هنری، چه عامل مشترکی در زندگی آنها وجود دارد که همه ایرانیها خود را در آن سهیم دانسته و مورد خطاب حس می کنند. چه عامل مشترکی است که احساسات همه ما را به غلیان می آورد. دردهای مشترک را فریاد می کند.
فیلم در هنگام معرفی قهرمانان، بازیگران و دست اندرکارانش با پرواز گل یاس آغاز می شود. گل یاس بر اکران سینما غوطه می خورد و عطرش در ضمیر ناخودآگاه تماشاچی می پیچد. گل یاس در بهار کشورم، فضای کوچه ها را پر می کند و تماشاچی را بیاد خاطرات، یادها و از یادرفته های سرزمینش می کشاند. به دوران کودکی، جوانی و یا از کارافتادگی. به سن ما مادر بزرگ ستون خانواده بود. مادر بزرگ که در نزد خانواده ما خانم بزرگ نامیده می شد، در هر سال نو، تمام خویشاوندان دور و نزدیک را که برای ادای احترام به نزدش می آمدند دور خود جمع می کرد و مرکزی بود که ما خویشاوندان جدید خود و همه کسانی را که سالی یا سالها ندیده بودیم، می دیدیم و دیداری تازه می کردیم. مادر بزرگ، تنها، قدرت جاذبه نداشت، گنجینه تجربه بود و سخنانش پر مغز و تراوش تجارب تلخ و شیرین زندگیش بود. حرف خانم بزرگ حرف آخر بود، اقتدارش بی رقیب بود و برای همه حتی مردان خانواده قابل احترام و قابل اجراء. وقتی خانم بزرگ کسی را از کاری منع می کرد، دیگر کار تمام بود. خانم بزرگ داور بزرگ خانوادگی و حلال مشکلات جلوه می کرد و بود. روی حرف خانم بزرگ کسی حرفی نمی زد و یا نداشت که بزند. فیلم خانم ساتراپی مرا به دامن مادر بزرگم برد. مادر بزرگ مرجان، مادر بزرگ منهم بود. منهم هنوز بوی گل یاس را از پیکر مادر بزرگ و حتی مادرم می شمم. مادر بزرگِ مرجان مادر بزرگ ایران است.
مرجان می خواهد پیغمبر شود حتی ده فرمان خویش را نوشته است. وی آموخته که پیامبران رهنمایانند و اطاعت از فرمان آنها دنیا را به بهشت برین بدل می کند. احساسات پاک تساوی طلبی و عدالتجوئی از سراپای آرمان مرجان می تراود. من بیاد دوران کودکی خودم افتادم، دیدن گدایان در کنار گذرگاهها برایم قابل تحمل نبود. می خواستم از مادرم پول بگیرم به فقرا دهم تا فقر از زمین برافتد. پول دادن شاکیانه مادرم که فقر را نمی شود این چنین ازبین برد با روحیه تسکین تاثر کودکانه من صورت می گرفت. پیامبری مرجان بیان احساسات کودکانه اکثریت کودکان جهان است و تمام خاطره گذشته مرا از زیر خاک زمانه بیرون می کشید. آرمانی کودکانه در گذشته با واقعیت سخت، دردناک و تلخ فقرِ واقعی در عرصه کنونی جهان، روبرو بود. این تناقض دردِ بیننده را دو چندان می کرد و همه دلها را بدرد می آورد. پیامبری مرجان در کودکی و احترام به آموزگار بزرگی چون کارل مارکس در بزرگی که رهنمای واقعی است و درهم کوبنده اساس فقر و بهره کشی است در عین حال مظهر امید به زندگی است که چون خط قرمزی در سراسر اثر خانم ساتراپی خودنمائی می کند.
فیلم در عین حال سنت گرائی، عقب ماندگی، قشری گری و تعصب و تا حدودی تزویر دو لایه جامعه ایرانی را در مقابل هم به داوری می گذارد. “انقلابیون“ یکشبه، ناگهانی، هفت رنگ، مصلحتی و نان به نرخ روز خورها، آموزگار شاهپرستی که فرمان به پاره کردن تصاویر شاه از کتب درسی می دهد- باید پرسید که اساسا تصویر شاه در کتب درسی چکار می کرده است- و قشری مدرن، آزاده که با تحولات جامعه مانند خانواده ساتراپی، پیشرفته است و آرزوی ترقی و آینده روشن فرزندش را دارد. قشری که دخترانش را برای تحصیل به مدرسه نمی فرستاد و خواهران زینب تربیت می کرد و بخشی که حتی دختران جوان خویش را برای آموزش و پیشرفت و ترقی تک و تنها به اروپا می فرستاد. انقلاب ایران این دو جامعه ایران را در مقابل هم قرار داد. جامعه ای مذهبی، سنتی پنهان و خفته و جامعه ای غیر مذهبی، آشکار و بیدار. بطوریکه این پرسش بارها به زبان می آمد: این آدمها تا حالا کجا بودند، ما چرا آنها را نمی دیدیم. فیلم ساتراپی از اعماق جامعه، این دردهای پنهان، این سرکوفت خوردگان، تحقیرشدگان که به مانند بیماران روانی به نیروهای گشت پیوسته اند و از آزار و اذیت مردم، بیمار گونه لذت می برند به صحنه آورد. کسانی که شاید رنگ مدرسه را ندیده اند و مایکل جکسون برایشان نشانه فساد و هرزگی دنیای غرب است، ولی مالکم ایکس را هم که مرجان با زیرکی به وی اشاره می کند اساسا نمی شناسند، مرجان ماهرانه بر اکران می آورد و چهره های عبوس و سرشار از عقده ی آنها را که خود قربانیان مذهب، این افیون توده ها هستند، نشان می دهد. بی اختیار یاد دختر عمویم افتادم که حتی زمانیکه دوران دبیرستان را پشت سر می گذاشت، وقتی خواستم با وی دست دهم دستش را کشید و گفت با مرد دست نمی دهم. پسرعمویم البته همزمان سرباز گارد جاویدان بود. انقلاب خانواده ها را نیز منقلب کرده بود. هر کدام از ما شاهد درگیریهای خانوادگی بودیم. چپ و راست و مذهبی و لیبرال و... آرامش خانواده ها را برهم می زدند و کار حتی به جائی می رسید که پاره ای مادران کشتار فرزندان خویش را که بزعم آنها کافر بودند تائید می کردند. انقلاب جامعه را هم می زد و دل روده آنرا که ته نشین کرده بود بالا می آورد و این در اثر شاعرانه خانم ساتراپی بازتاب دارد. از قدیم می گفتند که شاه سایه خداست و شعار “خدا، شاه، میهن“ بر در و دیوار خیابانها مانند شعار “حزب فقط حزب اﷲ رهبر فقط روح اﷲ“ خود نمائی می کرد. یادم می آید وقتی سینما می رفتیم سرود شاهنشاهی و نه سرود ملی می نواختند و ما مجبور بودیم در مقابل تصویر شاه به احترام بلند شویم. سازمان امنیت و پاسبانها نظارت داشتند که مبادا کسی از این فرمان تخطی کند. وقتی انقلاب شروع می شود و مردم با شعار مرگ بر شاه به خیابان می آیند و خانواده مرجان، سرور و شادمانی خود را ابراز می دارند، مرجان در قالب کودکی تحت تاثیر این تبلیغات مسموم به آموزگار درس مذهب خود اشاره می کند که شاه را نماینده خدا دانسته و لذا وی با تاراندن شاه مخالف است. این گفتار مرجان که مایه تعجب خانواده اش است بیان پیوند مذهب و حکومت در تمام دوره های پادشاهی ایران و یا در فواصل انقراضهای پادشاهی ایران است. پیوند شاه با آیت اﷲ بروجردی، با آیت اﷲ کاشانی، با آیت اﷲ شریعتمداری، با بهبهانی امام جمعه تهران و... سراسر صحنه تحولات سیاسی ایران را پر کرده بود. همین تک عبارت مرجان یک دوره تاریخ ایران است، تاریخ مغز شوئی دوران پهلوی. تاریخ پیوند دو ارتجاع. تاریخ خاطرات و یادهای سالهای پیوند حکومت و مذهب، تاریخ عزاداری ها، تعطیلات مذهبی، روزه خواری، بهائی کشی، تاریخ بارعامها با حضور روحانیت در دربار، تاریخ نامه به آیت اﷲ حکیم، تاریخ زیارت حضرت رضا، تاریخ حضور در مسجد سپهسالار، تاریخ از اسب افتادن در راه امامزاده داود، تاریخ نایل شدن به زیارت خدا در هنگام تیراندازی نگهبانی بنام شمس آبادی به سمت شاه، تاریخ دروس قرآن شرعیات در مدارس، تاریخ مذهب رسمی ایران مذهب شیعه اثنی عشری است. تاریخی که مغزهای امروز نمی خواهند به آن فکر کنند و پس اش می زنند. این عبارت، تاریخ هم زدن تاریخ است تا همه چیز برون بریزد.
خانم ساتراپی تاریخ تصویری انقلاب ایران را نقاشی می کند و سرنوشت سه نسل ایرانی را بیان می کند. کودتای رضا خان و آغاز دوران استبداد پهلوی، کودتای پسرش، و انقلاب بهمن به منزله بیان پر جوش و خروش سرکوب شده آرزوها و آمال مردم میهن ما. فیلم خانم مرجان ساتراپی تاریخ سه نسل است تاریخ سه نسلی که شانه به شانه هم در انقلاب ایران شرکت می کنند. نسلی که از میدانهای تیر و میدان اعدام باغشاه گذشته بود با نسل فلک و افلاک و لشگر دو زرهی که با نسل قزل قلعه و اوین در آمیخته بود، نسلی که طعم تلخ سخت مهاجرت را چشیده بود و به دامان وطن بازمی گشت. تماشاچی در گوشه سالن خود را در گوشه ای از این رژه سه نسل حس می کند. مهم نیست که در کدام طرف قرار دارد ولی در صحنه حضور دارد و امروز به جاده شیری کهکشان انقلاب نظر می اندازد و کره کوچکِ حضورِ خود را در کرانه های آن پیدا می کند. وقتی سرکوب شروع شد و دوره شعبان بی مخ با ماشاء اﷲ قصاب آغاز شد و زهرا خانم جای پری بلنده و ملکه اعتضادی را گرفت، زمزمه فرار و موج جدید مهاجرت به گوش می رسد. مادر مرجان می خواهد به دیگران تاسی کند و خاک ایران را ترک نماید ولی پدرش می گوید فرار کنیم که تو در خارج نظافتچی بشی و منهم راننده تاکسی. بی اختیار قلبم درد گرفت و از خودم پرسیدم پدر مرجان از زندگی ما در خارج چگونه با خبر شده است؟ بی اختیار گوشهایم تیز شد و احساس کردم در سالن سینما قلبهای زیادی است که با صدای بلند می تپد. دخترم که در آن روزها یکسالش بود و امروز زندگی نوینی را آغاز کرده است، دست مرا فشرد، همان دستی که گاهی وقتها فرمان تاکسی تودستش بود. وی نیز می فهید که در فیلم، از سرنوشت نسل سوم هم سخن می رود. این فیلم فیلم زندگی دختر من هم بود که در مهاجرت رشد می کرد. پیشگوئی پدر مرجان درد مشترک هزاران ایرانی تحصیل کرده تاکسی ران و نظافتچی در خارج ایران بود. در ضمن خوشحال هم بودم چون می دانستم فردا که پشت فرمان تاکسی نشسته ام مسافرینی که فیلم پرس پولیس را دیده اند برخوردشان با ما فرق خواهد کرد. آنها تاریخ زندگی مشترک جامعه ایرانی را شناخته و حس کرده اند. غرور مرجان غرور ما نیز بود.
مرجان در روزهای نخست در غربت که از برچسب اتهام “عقب مانده“، “متحجر“، “تروریست“، “وحشی“ می ترسد، ترجیح می دهد خود را فرانسوی معرفی کند. مادر بزرگ در ایران به کنایه به وی می گوید “از کی تا بحال فرانسوی شده ای؟“ و اضافه می کند هرگز فراموش نکن که کی هستی و از کجا می آئی. این توصیه و یا هشدار مادر بزرگ مرا بیاد موارد مشابه ای می انداخت که در خارج از کشور شاهد آن بودم. این گفته پر مغز که تا مغز استخوان من اثر گذارد انسان را به منشاء به هویتش رجوع می داد. انسان بی هویت انسان بی اتکاست. انسان بی تاریخ، انسان مجوف، انسان سرگشته و بی دورنماست، انسان با هویت هویتش شخصی نیست، هویتش تاریخی است و هویتش تاریخ یک ملت است که با خود حمل می کند، همه روحیات، آداب و رسوم، سنتها، فداکاریها، تجارب، خاطره ها، حافظه ها، انقلابها، مبارزات، شکستها و پیروزیها، ادبیات و موسیقی، قهرمانان و فرومایگان و... که در درون یک ملت است در فرد بازتاب می یابد. فرد محصول زندگی جمعی است. دفاع از حیثیت ایرانی، دفاع از حیثیت فردی نیست، دفاع از حیثیت یک ملت است. بیان هویت، بیان احترام به خود و اتکاء به نفس است. بی جهت نیست که مادر بزرگ از وی می طلبد که کامل باش و به خودت احترام بگذار. نفی این تعلق خاطر، نفی این هویت، فقدان اصولیت و باری بهر جهتی است. تماشاچی خود را مورد خطاب حس می کند و در زندگی خود به کنکاش می پردازد که آیا وی نیز از اسلحه نفی هویت استفاده کرده است، ناخودآگاهانه احساس سرشکستگی و خجالت به وی دست می دهد.
مرجان در زیر فشار بار تبعید خورد می شود، آواره است، به مواد مخدر پناه می برد، الکل را به رگ و پی خویش وارد می کند، و بیهوده در آرزوی یک آغوش باز و پر محبت می سوزد و سرانجام به لبه پرتگاه مرگ میرسد و غرور کاذبش درهم می شکند و آماده بازگشت به وطن است. خانواده مرجان وی را با آغوش باز می پذیرد و تعهد می کند که در مورد گذشته وی پرسشی ننماید، پرسشی که گزنده است و می تواند سدی روانی برای بازگشت وی به ایران فراهم آورد. مرجان در آن زمان آمادگی پاسخ به این پرسشها را ندارد حال آنکه در فیلم خویش خودش در بیان این ناکامیها، شکستها سرکوفتها و خوار شدنها پیشگام شده است. مرجان به زمان نیاز دارد تا برسد و کامل شود.زندگی مرجان زندگی بسیاری هموطنان تبعیدی ما در خارج از کشور است که روی بازگشت به وطن را به علت شکستها و ناکامیها ندارند زیرا خانواده آنها فاقد روشن بینی لازم بوده و با تقید به سنتهای کهنه و فرسوده از دراز کردن دست حمایت خویش بر سر فرزندانشان دریغ می ورزند. طبیعتا این صحنه های فیلم قلبهای بسیاری را که غم مشترک آنهاست می فشارد و اشک به چشمانشان جاری می سازد. خانواده مرجان به همه خانواده های ایران درس زندگی می دهد و این همان پله های صعود موفقیت و ترقی مرجان است.
روزی مرجان فاتحانه به خانه بر می گردد و به مادر بزرگش مژده می دهد که بی گناهی را بدست پاسداران داده است تا یقه خود را رها کند. مادر بزرگ که به شدت برآشفته می شود وی را کثافت خطاب کرده و اقدام وی را نکوهیده می داند و با قهر از خانه خارج می شود. مرجان مدعی می شود که چاره ای نداشته است و مادر بزرگ با همان وقار همیشگی و نفوذ کلامش می گوید: هر کس در هر زمان امکان انتخاب دارد. یادت رفته بت چی گفتم به کرامت انسانی احترام بگذار. سخنان مادر بزرگ چون پتک است و بهمه ما درس می دهد. وی آموزگار بزرگ زندگی است. وی درست می گوید هر کس در هر زمان امکان انتخاب دارد. انتخاب همیشه میان منافع فردی و منافع جمعی است. مادر بزرگ، نفس زندگی مادر بزرگ مظهر احترام به منافع جمع است. در این صحنه در عین حال خود سری و بی قانونی رژیم جمهوری اسلامی نمایان است، همان صحنه هائیکه همه ما شاهد آن بوده ایم، حس عدم اعتماد، ترس، دلهره از سراپای آن می بارد تنها به صرف ادعای مرجان، پاسداران، جوانی را دستگیر کرده و به کمیته می برند. جامعه به جولانگاه خود سری و تعدی و تجاوز بدل شده است. کسی نمی داند وقتی از خانه خارج می شود با سر سالم به خانه بر می گردد یا نه، بی قانونی شالوده نظام اجتماعی شده است. در صندلی سینما احساس ترس مرا میگیرد و بیاد می آورم که چگونه مامورین رژیم در اصفهان از من و همسرم تقاضای رویت ورقه ازدواج می کردند. اگر بفهمند که قباله ازدواج ما تنها محضری است و خطبه عقد جاری نشده است چه می شود؟ تکلیف دختر یکساله ام چیست؟ حلال زاده است یا حرامزاده؟. جواب دادگاه عدل الهی را آن هم بدون حضور وکیل مدافع چه بدهم؟
عشق مرجان در ایران به ازدواج منجر می شود و بزودی عدم تفاهم در زندگی مشترک، کار را به جدائی می کشاند. ترس از طلاق، شکست در عشق، روزگار توام با غم و اندوه فراوان برایش فراهم می کند. مادر بزرگ که وی را اندوهگین می بیند جویای دلیلش است و وقتی می فهمد که پای طلاق در میان است می گوید: “فکر کردم دلیل ناراحتی ات این است که کسی مرده است“. ازدواج اولی دوره آزمایشی برای دومی است. چی شده!، ناراحتی که اشتباه کرده ای؟ اعتراف به اشتباه سخت است. بغل دیوار نشستن بهتر از داشتن مرد بی لیاقت و بی عرضه است.این بیان به مرجان نیرو می دهد و به هزاران زن ایرانی اندرز می دهد که از پاره کردن زنجیر اسارت سنتهای مذهبی قرون وسطائی باک نداشته باشند و زندگی را بر اساس دموکراتیک و داوطلبانه استوار سازند. مادر بزرگ به مرجان می آموزد که از “حرف مردم نهراسد“ که تا ابد باید با لباس سفید به خانه بخت رفت و با لباس سفید آنرا ترک نمود. مادر بزرگ سنت شکن است و به پیش می نگرد. وی نماینده آینده و نه گذشته است. رفتار نجیبانه وی نسبت به مرجان آرزوی خفته و قلبی میلیونها زن ایرانی است که آوار سنتهای کهن اجتماعی آنها را در زیر خود می فشارد و مدفون کرده است. آنهائی که در قیاس با خانواده مرجان به حال خویش غبطه می خورند. مادر بزرگ به مرجان سرکوفت نمی زند و از شکست موقت در زندگی وی شکست دائمی نمی سازد.در این عبارات دنیای بزرگی از امید نهفته است. تنها مرگ است که پایان زندگی است، در غیر این صورت زندگی همواره ادامه دارد و باید ادامه داشته باشد. طلاق یک شکست موقتی است، مادر پیروزی است و تازه می توان آنرا کلاس تهیه زندگی بهتر تفسیر کرد. بیان این کلمات از دهان مادر بزرگ که به یک نسل قبل، به نسل تاریک اندیشی تعلق دارد، بیان گنجینه افکار مترقی وی است که تمام تراوشات فکریش مشحون از امید و مبارزه است. این روحیه امید و مبارزه رمز موفقیت مرجان ساتراپی در فعالیتهای هنری و در روند زندگیش است. از خودم می پرسم آیا ما اگر امیدمان را از دست داده بودیم می توانستیم امروز شاهد تماشای فیلم پرس پولیس باشیم؟
صحنه های فیلم تکان دهنده اند تو گوئی بیننده مرتب دوش آب گرم و سرد می گیرد. در حالیکه خون می گرید می خندد و از خنده و گریه خود که بیان یک حافظه تاریخی است، حیران و سرگشته می ماند. وقتی بیننده به کلمات مستهجن پاسداران شگفت زده می گرید و بر این سقوط اخلاقی لعنت می کند، تمسخر زنانه مرجان که نماینده مقاومت همه زنان ایران است بیننده را به خنده می آورد، خنده ها بسیار دردناک اند و این آن صحنه های آشنائی است که همه ما به عنوان شاهدان انقلاب ایران می توانیم بخاطرش آوریم و به نسلی که بعد از انقلاب بدنیا آمده است منتقل کنیم. اثر ارزنده خانم ساتراپی، تاریخ نگرش انتقادی و گزنده نسبت به سنتهای کهنه و فرهنگ فکری عقب مانده جامعه ایران است، سه نسل ایرانی هرکدام گوشه ای از تجارب، اتفاقات، صحنه ها و حوادث بیان شده را که در زندگی خویش شاهد بوده اند و از آن رنج برده اند در آن می بینند. فیلم شلاق انتقاد را متوجه خانواده های ایرانی نیز می کند که با زمان حرکت نکرده اند و خواهران زینب تولید کرده یا می کنند. فیلم خانواده های محافظه کار را نیز مورد نقد گزنده قرار می دهد. چه بسا پاره ای از آنها در سالن سینما حضور دارند و غم و شادی، عذاب وجدان و احساس غرور را توامان حس می کنند. آنها از اوج به حضیض سقوط می کنند و از نشیب به فراز می روند. اثر شاعرانه خانم ساتراپی تاریخ اجتماعی پیوند نسلها در قالب تصویر نیز هست.
مرجان برای بار دوم ایران را ترک می کند، بر سر قبر پدر بزرگ و انوش می رود و متعهد می شود که با غرور و سربلندی و افتخار زندگی کند.وقتی راننده تاکسی در پاریس از وی می پرسد خانم از کجا میآئی؟ مرجان بدون تامل و با غرور می گوید ایران. این واژه در گوش من زنگ دیگر داشت، بیان می کرد که من نه از سرزمین ویران و دیوان، بلکه از ایران می آیم. ایرانیم و این پیوند عاطفی با مردم بزرگ میهنم، با تاریخ پر تلاطم کشورم تا به چه حد برایم افتخار آمیز و تسکین دهنده است. ایران هویت من تنها نیست، هویت میلیونها مردم این سرزمین است. بیان ایران این بار برای من معرفی شخصی نبود، بیان یک اعلان جنگ بود. بیان غرور ملی بود، بیان این بود که بدانید ما همان هستیم که چندین انقلاب بزرگ و خونین را پشت سر و در آینده در پیش پا داریم. ایران ما ایران شاه وشیخ نیست. ایران ما ایرانی است که از انقلاب مشروطیت تا به امروز می جوشد و می خروشد و در شرایط استثنائی بسر می برد. وقتی فیلم باتمام رسید اشکهای من سرازیر بود. چراغهای سالن روشن شد. من تنها کسی نبودم که به توصیه مادرم گوش نداده بودم. فیلم با پرواز یاس ها به اتمام رسید، گلهای یاس در فضا غوطه ور بودند. مادر بزرگ دیگر نیست ولی عطر یاس وی باقی است. عطر یاس را نمی شود نابود کرد.
فریدون منتقمی12/06/2009 مونیخ